درون قلب تک تک ما داستانی است

3.7
از 15 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
درون قلب تک تک ما داستانی است
آموزش سفرنامه‌ نویسی
14 اردیبهشت 1403 12:00
5
1K

فاطمه:

دارو، دمپایی، کرم ضدآفتاب برای هر سه نفرمون. مرطوب کننده برای من و فرداد. شامپو و نرم کننده… لیستم داره تکمیل میشه. میچسبونمش به در یخچال و مرتب بهش اضافه میکنم و جمع و جور میکنم و تیک میزنم. کتاب چی بردارم؟ الان فهمیدم هیچ نویسنده عربی رو نمیشناسم. هزار و یک شب؟ نه خیلی طولانیه. سنگین هم هست. فعلا مینویسم کتاب برای من و ماجراهای تن تن برای فرداد. عینک آفتابی، کلاه لبه دار. من که هیچ عکسی قرار نیست توی اینستا بذارم. پس سه تا بلوز و دو تا شلوار بسه. شارژر، فیلم چی دانلود کنم؟ یه چیز ساده که توی فرودگاه و هواپیما بشه دید.

قراره ماشین کرایه کنیم پس فلاسک چایی میخوایم و زیرانداز. بهترین لحظه مسافرت همین الانه که هنوز سفر شروع نشده. یک ماهه که عمان محدودیت ویزاش رو برداشته و ما معتادهای سفر که توی کرونا دستمون از همه دنیا کوتاهه، فرصت رو از دست ندادیم. ماسک و اسپری الکل رو به لیست اضافه میکنم. یادم باشه امشب آمار کرونای عمان رو چک کنم. بازم می نویسم: جواب تست pcr، پرینت بارکد واکسن...

حسین:

تا از ماشین پیاده میشیم به استقبالمون میاد. اهل شیرازه و مدیر اقامتگاه. خنده رو و آرام. از اون آدم هایی که میدونه کِی و کجا باشه و کِی شروع به حرف زدن کنه که دلنشین بشه. توی حیاط دور میز می شینیم و برامون یه فلاسک بزرگ قهوه میاره با فنجون های کوچیک که سروته توی سینی گذاشته شدن. از رسم قهوه خوری عمانی ها تعریف میکنه. هوا بینهایت دلچسبه و صحبت های حسین دلنشین. سر میز یه خانم مسن نروژی هم نشسته. به حسین میگه که دو روز بیشتر میخواد بمونه و قرار میذارن که فردا با هم برن جبل الشمس.

حسین و جایی که توش هست یه علامت سوال بزرگه. یک ایرانی توی نیزوا مدیر اقامتگاه باشه… ولی ما چیزی نمیپرسیم. خودش شروع میکنه به تعریف کردن و میگه "قبلا سفر میرفتم. چند تا کشور رو که رفتم تصمیم گرفتم یه اقامتگاه تو شیراز بزنم. خیلی به مشکل خوردیم. منم کم کم دیدم عوض شد. الان میخوام تو سفر بقیه قاطی بشم. میشینم سر این میز باهاشون صبحونه میخورم. شبها میبرم شهر رو نشون میدم. خرید میریم یا کوه و دره های اطراف رو به مسافرای تور عمان نشون میدم. اینجوری وقتی برمیگردن خونه ماجرایی تعریف میکنن که منم توشم. یه عالمه خاطره و ماجرا از من میره به هر سمتی از دنیا. شما هم داستان من رو با خودت میبری خونتون. خب… امشب بریم بازار طلا فروش ها. حلوای اینجا هم خیلی خوشمزه است. فردا صبح زود هم بیدارتون میکنم بریم بازار حیوون ها مراسم خرید و فروش بز ها رو ببینیم. بعدش من میرم کوهستان ولی تا شب برمیگردم…"

زیبایی های شهر نیزوا

زیبایی های شهر نیزوا

سوغاتی فروشی شهر نیزوا

سوغاتی فروشی شهر نیزوا

عروس:

حالا دیگه مطمئنم کلاغ درون دارم. از جلوی ویترین طلا فروشی ها تکون نمیخورم. تلالو اون حجم طلای زرد و درخشان منو سحر کرده.  دارم با خودم فکر میکنم اگر یکی از این چیزهای طلایی که نمیدونم چیه رو داشتم میفروختمش باهاش پول سفر کوبا رو جور میکردم. حسین میگه" "عروس های عمانی برای خرید طلا میان به نیزوا. یه رسم قدیمیه و داماد به صورت انبوه طلا میخره تا نشون بده لیاقت عروس رو داره." فروشنده از توی مغازه بهم اشاره میکنه که برم داخل و منم با خنده و زبون اشاره بهش میگم که پول ندارم! فروشنده کوتاه نمیاد و به گردنبند های ظریف اشاره میکنه. من به مهدی نگاه میکنم که همراه حسین به سمت دیگه خیابون رفتن. کلاغ درون باید منتظر بمونه.

گردنبند در سایز های مختلف - نیزوا

گردنبند در سایز های مختلف - نیزوا

قلعه بهلا:

گم شدم. نمیدونم از کجا چه طور پیچیدم که دیگه نمیتونم برگردم سر جای قبلی. از هر پیچی میپیچم یه دنیای تازه است. وارد یه اتاق میشم که یه اتاق دیگه داخلشه و یه کنجی دیوار هم طرف دیگه اش. تو تاریکی ته اتاق یه راه پله کوچیک و تنگ پیدا میکنم که میره پشت بوم. اون بالا که میرسم میبینم توی همین چند دقیقه رنگ آسمون آبی تر شده. یهو صدای فرداد میاد که داد میزنه "مامان اونجاست!" نگاهم رو برمیگردونم.  روی سقف یه مجموعه اتاق دیگه ان. همه میخندیم. من داد میزنم: "خیلی تو آفتاب واینستید." اونا میگن: "میخوایم بریم اون طرف قلعه رو کشف کنیم. اگر تونستی بیا. " 

معلومه که نمیتونم برم. تا حالا نشده بود که خوشحال گم بشم.  یه ساختمون ده متر اون ور تر هست که یه تراس داره که با برگ خشک نخل مسقف شده. خودم رو میرسونم بهش و همونجا روی کف تراس میشینم. صدای خش خش باد توی برگ نخل میاد و تیکه های ریز آفتاب  سعی میکنن از لابلای برگ ها رد بشن و بیوفتن روی صورتم. تنها چیزی که الان میشه بهش فکر کنم معمار قلعه است. چی توی سرش بوده که اینجا رو این شکلی ساخته؟ سر یک صخره سنگی تیره، یه دیوار بلند و قطور کشیده و داخلش با بی نظمی بی نقصی، یه تعداد ساختمون و کوچه و اتاق رو رها کرده. انگار صد تا تیله رو بریزی زمین هر کدوم هر جایی برن. داخل هر تیله هم دوباره یه سری تیله بریزی و همین طور ادامه داره…سعی میکنم برای این وضعیت یه کاربرد پیدا کنم ولی تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که اگر دشمن حمله کرد، همه یه جای مطمئن برای قایم شدن داشته باشن. مشخصه خیلی روی مبارزه حساب نکرده.

معمار حتی سنگهای صخره رو هم نتراشیده. هر جایی که صخره بلندتر از انتظار بوده اجازه داده به کف قلعه حمله کنه و ازش بزنه بیرون. حتی یه سری کوچه هم درست کرده که تهش به صخره میخوره.  رسوخ به مغز معمار رو رها میکنم و راه میوفتم. دیر شده. فرداد رو که پیدا میکنم خیلی دمغه. میگه "من هنوز هیچ جایی رو درست کشف نکردم. نمیخوام برم ناهار بخورم.شاید یه جایی یه گنج قایم کرده باشن." میگم: "حالا تا برسیم به ماشین خیلی طول میکشه." میپیچیم توی یه کوچه که توش کلی در و پنجره  چوبی انبار کردن. مطمئنم مسیر رفت این نبوده…

برج قلعه بهلا و آسمان آبی

برج قلعه بهلا و آسمان آبی

روستای سرسبز مجاور قلعه بهلا

روستای سرسبز مجاور قلعه بهلا

الحمرا:

تصویر ذهنی من از نخلستان یعنی همونی که تو تلویزیون دیدم. نخل های بلند و با فاصله و خشک یا سوخته به عنوان نماد خرمشهر. ولی اینجا خیلی سرسبزه. کیلومتر ها نخلستان درهم فشرده . نخل های کوتاه پر از خرما.  نهر های کوچیک آب همه جا هست. الحمرا رو که روی نقشه نگاه کنی، یه لکه سبز بزرگه وسط زمین خاکی عمان و از جاهای دیدنی عمان محسوب میشه. من یه لباس نخی قرمز تنمه و خودم رو تصور میکنم که با یه نقطه قرمز وسط یه عکس هوایی دیده میشم. شاید یه ماهواره الان داره ازم عکس میگیره. شاید یکی به عکس نگاه میکنه و میگه این نقطه قرمزه حتما خیلی خوشحاله.

وسط نخل ها چند تا خونه هست با دیوار کوتاه و هر از چندی یکی از اهالی از وسط نخل ها رد میشه و یه سلام کوتاه میده. هیچ زنی در اطراف نیست و اهالی هم با اینکه مودب و خوش رو هستن به زنها سلام نمیدن. ولی من دلخور نمیشم. یه تنه ی نخل افتاده پیدا میکنیم و میشینیم روش. فرداد میگه من پابرهنه برم تو نهر؟ من چشمم به بالاست. بین برگهای سوزنی نخل ها و ریسه سنگین خرماها. میخوام توی عکس هوایی تمام رخ بیوفتم.

نخلستان پرپشت و سرسبز - روستای الحمرا

نخلستان پرپشت و سرسبز - روستای الحمرا

خالد:

با یه اف جی کروز نارنجی میاد دنبالمون. قراره راهنمای ما باشه. توضیح میده که "برای رسیدن به غار اصلی وادی الشب اول نیم ساعت در امتداد دره پیاده روی میکنیم. بعد میرسیم یه جایی که باید با شنا ادامه بدیم. 1 ساعت شنا، بعد هم میرسیم به غار و میریم بالای صخره ها و شیرجه میزنیم پایین و …" هیجان زده به نظر میاد ولی من یکم نگرانم. 

آب خنک و شفافه. خالد کنار ما شنا میکنه ولی به نظر سرعتمون براش کمه. گاهی زیر آبی میره. گاهی به شناگرهای دیگه کمک میکنه گاهی هم غیب میشه و میبینی مثل بز کوهی خودش رو رسونده بالای دیواره سنگی دره و از اونجا شیرجه میزنه پایین. صدای راهنمای یه گروه دیگه رو میشنوم که اونو به بقیه نشون میده و میگه: "بهترین غواص و راهنمای وادی الشبه." خالد مثل بچه ها خوشحاله. میگه: "من همیشه اینجام. توی دانشگاه بازرگانی میخونم ولی بقیه وقتها اینجام. شبها مخصوصا. خیلی قشنگه. ببین آب رو.… تازه بذار به غار برسیم…"

راست میگه غار خیلی زیباست. برای اینکه بهش برسیم چند دقیقه از وسط یه شکاف تنگ توی دل کوه و به عرض شونه هامون شنا کردیم و یهو بوم! انگار در جهان دیگه ای متولد شدیم. یه تالار آبی بزرگ زیر سنگها بود. سقفش روزنه داشت و آفتاب میتابید داخل تالار. آب هم که مثل شیشه بود.  مثل همه عکس های خفنی که تا حالا دیده بودم ولی اینبار ما هم توی عکس هستیم. 

باید بریم بالای سکوی سنگی و بپریم پایین. فرداد و مهدی رفتن بالا و من هنوز این پایینم. میگم "من از پریدن و لحظه برخورد با آب میترسم." خالد میگه: "آره. حتی برای منم یه جوریه. شاید مثل مرگه. یهو از یه فضا میری توی فضای دیگه. وزن و نور و صدا  و همه چیز یهو عوض میشه. ولی باید تمرین کنیم شاید راحتتر بمیریم. "

قیمت تور مسقط

وادی الشب و لذت شنا در دره آبی

وادی الشب و لذت شنا در دره آبی

تنگه به سمت غار آبی - وادی الشب

تنگه به سمت غار آبی - وادی الشب

 طاهر:

دو ساعتی میشه که رفته. خیلی بی خیاله. تا حالا چنین تجربه ای از رها شدگی نداشتم. ازش پرسیدم "تپه ها امنه؟" گفت "آره برید بازی کنید" و خودش سوار وانت فورد دو کابینش شد و رفت. هیچ کس دیگه ای تو صحرا دیده نمیشه. اولش شن ها خیلی داغ بود و کف پاهامون سوخت. فرداد شاد و  سبکه و خیلی از ما راحتتر بالا میره. نگرانی مادرانه سراغم میاد. اینکه نکنه مار و عقرب زیر شنها باشه. فرداد سر تپه دراز میکشه روی شن ها و قل میخوره پایین. جرات نمیکنم این لحظه رو با جمله "مراقب باش" براش خراب کنم.

منم دراز میکشم روی شنها. باد ملایمی میاد و میدونم لابلای موهام و روی صورتم ، بین مژه ها و ابروهام، بین دندونهام پر از شن شده. فرداد دوباره خودش رو میرسونه بالا و میگه من میرم روی اون یکی تپه. بازم جلوی خودم رو میگیرم. میگم" آفتاب داره غروب میکنه یه جایی بشینید تماشا کنید." اونقدر سکوت قویه که صدای جا به جا شدن دونه شن رو هم میشنوم. صدای بع بع بزهایی که چند کیلومتر دورترن. به هر چیزی که فکر میکنم و هر حس و حالی که میگیرم عذاب وجدان دارم. انگار دارم زیبایی و عظمت لحظه رو خراب میکنم. با خودم میگم "نگاه کن و یادت بمونه. روی یه تل شنی بزرگ. شن های نارنجی. وسط عمان. تنها ما اینجا هستیم. به فرداد و مهدی نگاه کن. به شنها نگاه کن. به چادر نگاه کن. سعی کن یادت بمونه." دستم رو فرو میکنم زیر شنها. زیرش هنوز گرمه و روش داره خنک میشه. 

طاهر دوباره با وانت سفید گنده اش ظاهر میشه. بعد یه وانت سفید گنده دیگه. بعد دو تا دیگه. به نظر وقت شن بازی تموم شده و باید بریم در مجلس دوستان بنشینیم. در جهت مناسب دراز میکشم و قل میخورم پایین. لعنت به بزرگسالی. چرا همش گیر میکنم؟!

اون پایین 4 تا مردِ کپی پیست شده منتظر ما هستن. دشداشه سفید، وانت فورد دوکابین سفید، فلاسک قهوه به دست. 

مردها توی یکی از چادر ها نماز میخونن و بعد آتیش که روشن میشه و گوشت رو میذاریم روش دیگه وقت حرف زدنه. طاهر میگه "ما از چندین نسل پیش اینجا بودیم. تو صحرا. بز و شتر داریم. تازگی ها خیمه هم کرایه میدیم. گرمای صحرا آدم رو به وهم میندازه. نباید خیلی تنها بمونی. ما چهارتا هفته ای یه بار دورهم جمع میشیم .گاهی قصه مسافر ها رو باهم قاطی میکنیم و یه قصه دیگه درمیاد. بعد اونها رو باهم قاطی میکنیم و بازم یه سری قصه دیگه درمیاد. ولی امشب نوبت شماست. راستی شما اهل شیرازید؟ "

مهدی میگه: "نه ما از تهران اومدیم. مهندسیم ولی سفر زیاد میریم…."

سعی میکنم به همه چیز دقت کنم تا یادم نره. یه جوری که موقع مردن دوباره مرورش کنم. سنگینی بدن فرداد که تو بغلم خوابش برده،  4 تا مرد با دشداشه سفید سرا پا گوش، گرمای آتیش، صدای مهدی، فلاسک قهوه، هوای سرد، نور ضعیف شعله ها روی خیمه سیاه عربی…

تپه های شنی عمان

تپه های شنی عمان

ساحل اون ور آب

ساحل اون ور آب (ساحل مسقط)

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر