حرف دل :
سفر یعنی تولد، یعنی زایش، درست مثل لحظه ای که نوزاد پا به جهان هستی میزاره و با تولدش،سفرش توی جاده های زندگی شروع میشه. راستشو بخواین سفر،برای من همیشه بمعنای همین تولد و زایش دوباره هس.وقتی پام رو تو جاده میزارم،انگار دارم به یه دنیای جدید قدم میزارم.همه وجودم پر میشه از شور و اشتیاق و ولعی بی پایان،برای دیدن دنیایی که باید هر چه میتونم برای خودم و همسفرم زیباتر بسازمش.
جرقه سفر:
دوستان لست سکندی سلام.جونم براتون بگه اخرین سفری که با همسرم رفتیم،ابان نود و هشت بود و قاعدتا سال نود و نه هم که به سال کسادی مسافرت تو همه جای دنیا تبدیل شد. طبیعتا اون دوستانی که مثل من عاشق سفر هستن رو نمیشه خیلی تو زندانِ خونه حبس کرد چون بالاخره دیر یا زود ویتامین سفر خونِمون افت شدیدی پیدا میکنه.خلاصه سال نود و نه رو با هر هجری بود گذروندم به امید ازادی مسافرت در سر اغاز قرن جدید.اما انگار سال هزار و چهارصد هم قرار نبود خبرای خوبی از مسافرت به گوش جهان برسه.بهر حال اجبارا تا اواسط سال و خدا رو شکر واکسینه شدن اکثر هم وطنا صبر کردم ولی دیگه تحمل ادم هم حدی داره.پس یه روز نسبتا خنک زمستونی با کلی ذوق و شوق همسرم رو که میدونستم مثل من تشنه پا گذاشتن به جاده های جدیده رو صدا زدم.گفتم خوب میدونی که قوانین دست و پامون رو برای مسافرت به خارج از کشور حسابی بستن،از طرفی رفتن به شهرای کشور خودمون هم همچین خالی از خطر نیست.
با این وجود اگه بتونیم با رعایت پروتکلهای بهداشتی یه سفر دو سه روزه رو ترتیب بدیم،واقعا به روح اسیب دیده از خونه نشینیِ دو ساله خودمون،کمک بزرگی کردیم.حالا تو نظرت چیه عزیزم؟ همسرم پروتکلهای بهداشتی رو خیلی جدی رعایت میکرد،پس قاعدتا جوابش باید منفی می بود اما در عین ناباوری انگار پرنده ای که درِ قفسشو باز کردن،هاج و واج یه لبخندی حاکی از خوشحالی بخاطر رهایی از قفس تحویلم داد و بدون اینکه حتی مقصد سفر رو بپرسه فقط گفت: پس پروتکلها رو چیکار کنیم؟منم که تنها قصدم متولد شدن تو یه سفر جدید بود گفتم:نگران نباش عزیزم،یه جوری برنامه ریزی میکنیم که ریسک خطر برامون به حداقل ممکن برسه.
ترتیب دادن یه سفر جمع و جور دو سه روزه داخلی با ماشین شخصی قاعدتا کار سختی بنظر نمیرسید مضاف بر اینکه،تو این دو سال از بس کنج خونه نشسته بودیم توقعمون خیلی پایین اومده بود.فقط کافی بود یه شهر کم جمعیت و نزدیک رو پیدا میکردم که تا حالا ندیده بودیمش.البته چون اذرماه هم بود،باید دنبال یه شهر با هوای گرم میگشتم.سالهای قبل به قشم و کیش و بوشهرو عسلویه و خلیج نای بند که توی این فصل هوای نسبتا خوبی دارن سفر کرده بودیم.حالا باید تو نقشه دنبال یه جای جدید همون حوالی میگشتم. قبلا از دوستم وصف کنگان رو شنیده بودم.شهر بندری کنگان توی استان بوشهره و فاصلش با شیراز حدودا سیصد و چهل کیلومتره یعنی با ماشین شخصی با چهار پنج ساعت رانندگی میشه بهش رسید.
خوب تا اینجاش که عالیه.حالا وقت اون رسیده که یه گشتی تو دنیای بی انتهای اینترنت بزنم و یه مقدار اطلاعات درباره محل های اقامتی کنگان کسب کنم.اکثر سایتها متفق القول سه تا هتل معروف کنگان رو با قیمت حول و حوش شبی چهار صد تومن برای یه شب اقامت تو اتاق دو تخته معرفی میکردن که راستش خیلی منصفانه نبود پس اجبارا رفتم توی سایت دیوار استان بوشهر.اتفاقا جای خوبی اومده بودم چون حدود ده پونزده تا سوئیت اجاره ای تو سایت بود.باهاشون که تماس گرفتم حدود قیمت رو بین شبی صد و پنجاه تا دویست و پنجاه تومن میگفتن.
راستشو بخواین چون تا حالا اینطوری سوئیت اجاره نکرده بودم،،ترسیدم به اگهی های شخصی اطمینان کنم.پس بین اگهی هایی که با علامت مشاور املاک مشخص شده بودن،دنبال مناسبترین گزینه گشتم.مشغول چونه زدن تلفنی با مشاورین املاک محترم کنگانی بودم که پیامک یکی از رفقا که در جریان سفر کوتاه ما بود بدستم رسید.شماره دوستش رو برام فرستاده بود که تو کنگان بنگاه املاک داشت.خلاصه سرتون رو درد نیارم،با کلی خوشحالی تماس گرفتم و اشنایی دادم و قول یه سوئیت با قیمت شبی صد و هشتاد تومن رو ازش گرفتم.قیمت ارزونی نگفته بود ولی همین که یجورایی سفارش شده بودم،باعث اسودگی خیالم شد.
حالا فقط می موند روز حرکت.فردا دوشنبه بود.وسط هفته،هم ترافیک کمتره،هم قاعدتا باید شهر مقصد خلوتتر از روزای تعطیل و اخر هفته باشه و رعایت پروتکل ها هم بالطبع راحتتر میشه. پس سریع بقول معروف یه دستی به سر و روی ماشینمون کشیدم و اب و روغنشو چک کردم.از اون طرف هم همسرم وسایل و خوراکی برای یه سفر دو الی سه روزه رو اماده کرد که ایشالا فردا صبح زود بتونیم حرکت کنیم.بعد از مدتها دوری از سفر،بی صبرانه منتظر شدیم تا صبح موعود،جهان رو برای ما روشن و مهیا کنه.
شروعی شاد:
صبح که شد،البته صبح که چه عرض کنم خدمتتون چون هوا هنوز تاریک بود که ما از ذوق سفر شاداب و سرحال بیدار شدیم؛وسایل رو تو ماشین گذاشتیم و زدیم به دل جاده.از خوشحالی دل تو دلمون نبود و جالب بود که هنوز یه ساعت از شیراز دور نشده بودیم که احساس گرسنگی اومد سراغمون.یه نگاه به دور و برم انداختم اما جای مناسبی برای نشستن و صبحونه خوردن نمی دیدم اونم تو هوای سرد صبحگاهی نیمه اذر.خلاصه یه ده دقیقه دیگه هم رفتیم تا بالاخره به یه جایگاه سوخت بین راهی رسیدیم.
البته یه رستوران کوچیک هم داشت که مطمئنا اون موقع صبح بسته بود.قطعا به تعبیر شاعر اینجا همون کفش کهنه ایه که تو بیابون،نعمته.پس پیاده شدم و بنزین زدم ولی چون هوا حسابی سرد بود،مجبور شدیم روی گاز پیک نیک فسقلی وفادارمون،توی ماشین نیمرو درست کنیم و انرژی بگیریم برای ادامه مسیر.هر دو این قدر از با هم بودن اون هم توی مسیر سفری جدید خوشحال بودیم و محو تماشای مناظر اطرافمون اون هم توی اسمون زیبای قبل و هنگام طلوع افتاب شده بودیم که گذشت زمان رو احساس نمی کردیم.انگار با یه چشم به هم زدنی کاخ اردشیر بابکان جلومون ظاهر شد. میزبانی پیر اما اصیل
این کاخ خسته و باستانی که بدستور موسس سلسله ساسانیان و توسط معماران باهوش و کارگران هنرمند ایران زمین ساخته شده بود،حالا در میانه یه کوچه فرعی قرار گرفته.کوچه ای که دو طرفش رو رستوران به سبک سنتی ساختن تا عشّاق،روی تختهای چوبی بیرون رستورانها،به متکا های قرمز خوشرنگش تکیه بزنن و همین طور که به خرابه های خاک گرفته نیمه جان کاخ پیش رویشان چشم میدوزن،با کلمات عاشقانه،حال و هوای این مکان باستانی رو رمانتیک کنن.
راهنمای ماشین رو زدم و از جاده اصلی اروم بسمت راست پیچیدم.از روی پل باریک ابتدای جاده فرعی رد شدیم و ماشین رو وارد کوچه یا بهتر بگم جاده باریک کاخ ارشیر بابکان کردم.اکثر رستورانها اون موقع صبح بسته بودن،خب حق هم داشتن.اخه توی این جاده فرعی گَردِ تاریخ گرفته،که این موقع صبح کسی تردد نداره.فقط یکی دو تا سوپری باز بودن و داشتن جلوی مغازشون رو اب و جارو میکردن.از مغازه ها رد شدیم و رسیدیم روبروی محوطه کوچک کاخ.دور تا دور محوطه کاخ رو فَنس کشیدن و فکر کنم بخاطر کرونا درب ورودی رو هم بروی بازدید کننده ها بسته باشن.منم که تقریبا دو ساعتی رانندگی کرده بودم،روبروی کاخ کنار جاده توی یه محوطه خاکی،ماشین رو خاموش کردم تا با همسرم قدمی بزنیم و چشم به خرابه های تاریخ بدوزیم؛میوه ای میل کنیم و اماده ادامه مسیر بشیم.
تقریبا یک سوم مسیر رو اومدیم و حدودا دو سه ساعت دیگه میرسیم به بندر کنگان.سوار ماشین شدیم و به ارومی از جلوی کاخ رد شدیم و از انتهای جاده فرعی کاخ وارد جاده اصلی شدیم.یه مقدار که توی جاده جلو رفتیم کم کم مثل هواپیمایی که موقع فرود ارتفاع کم میکنه،ما هم شیب جاده که از کوه به سمت دریا کم میشد رو احساس میکردیم.وقتی شیب تموم شد یه مدت توی جاده صاف با تپه ماهور های کوچک در اطراف رانندگی کردم .بوی ضعیفی از نم و نمک و دریا رو میشد استنشاق کرد.جاده فوق العاده خلوت بود و احساس میکردی برات قُرُقش کردن.فقط هر از گاهی یه ماشین شاسی بلند با پلاک دولتی متعلق به شرکتهای نفتی و گازی رد میشد.
جَم؛باوقار و استوار:
دیگه داشتیم به شهر جَم یکی از شهرهای کوچک استان بوشهر میرسیدیم.این شهر رو میشه از توی جاده براحتی دید اخه جاده یه مقدار بالاتر از شهر قرار گرفته.خونه های سازمانی یه شکلی که توی شهر ساخته شدن،از دور جلوه قشنگی به شهر دادن و ادم رو یاد فیلم های سیاه و سفید شهرکهای قدیمی امریکایی میندازه که برای اسکان کارگرای کارخونه ها میساختن.خلاصه روبروی شهر جم که رسیدیم وارد یه مجتمع رفاهی وپمپ بنزین شدیم.بنزین که زدم یه گوشه پارک کردم تا هم چای بنوشیم هم ویترین ده پونزده تا مغازه اونجا رو از بیرون نگاه کنیم.اخه متاسفانه چون تقریبا هیچ کس ماسک نزده بود جرات نمیکردیم وارد مغازه ها بشیم.بعد از تقریبا یه ربع استراحت،ماشینو روشن کردیم و از کنار شهر جَم رد شدیم.
مهمونی خلیج فارس:
چهل دقیقه بعد اون جاده نسبتا صاف با تپه های کوچک و زیبای اطرافش،دچار یه تغییر اساسی شد.تغییر زیبایی که برق شوق رو به چشمای خیره و منتظر ما و مطمئنا همه مسافرای این جادهِ رو به جنوب کشور میاره.بعد از چهار ساعت رانندگی و انتظار حالا اون صحنه ای که بی صبرانه انتظارشو میکشیدیم مقابل چشممون با ناز و دلبری هر چه تمام تر داشت خود نمایی میکرد.بله دوستای عزیزم همتون درست حدس زدین.خلیج با شکوه و زیبای فارس با همه ابهت و وقارش،از دور لبخند زنان به ما و قطعا همه چشم انتظارانش خیر مقدم میگفت.
انگار خستگی جاده ناگهان از رو دوش ادم برداشته میشه و سبُک بال دلت میخواد خودتو به ساحل برسونی ؛مشتاقانه گرما و نرمی شن های مهمون دوست ساحل رو با پای برهنه لمس کنی و بی صبرانه منتظر امواج بمونی که اب دریا رو به نشانه خوش امد گویی هُل بِدن زیر پاهای مشتاق نوازشت. بهر حال مجبوریم یک ساعت دیگه هم برای در اغوش کشیدن دریا صبر کنیم اخه درسته که دریا رو میبینیم اما فعلا از پشت فنس های پالایشگاه و تاسیسات نفت و گاز.
حالا دیگه وارد نوار ساحلی جنوب کشور شدیم جایی که سمت جنوبمون خلیج فارس پهناور و صبور با کوله باری از اتفاقات تلخ و شیرین،به تنهایی و با غرور،خود نمایی میکنه.تعدادی کشتی بزرگ و کوچک رو میشد در دور دستها دید.تابلوی فاصله تا کنگان هم باعدد سی کیلومتر به پیشوازمون اومد.ما که از شوق اولین سفر پسا کروناییمون تو پوست خودمون نمی گنجیدیم،شاد و سر خوش،جسم و روحمون رو اماده ساختن یه سفر کوتاه اما بیاد موندنی میکردیم.
کنگان زیبا:
بالاخره این نیم ساعت اخری هم گذشت وحالا ما خودمون رو توی بلوار ورودی شهر بندری کنگان می دیدیم.اگه بخواید نقشه کنگان رو خیلی ساده تو ذهنتون تجسم کنین باید بگم یه بلوار اصلی با فاصله از دریا اما به موازات دریا داره و یه خیابون در امتداد ساحل به موازات اون بلوار اصلیه.حالا حدود ده بیست تا خیابون از بلوار اصلی به اون خیابون ساحلیه وصل شدن.البته از سمت دیگه بلوار اصلی هم این خیابونا بسمت کوهی که درست در سمت مقابل دریا قرار گرفته،ادامه دارن.
به محض اینکه از بلوار اصلی وارد کنگان شدیم،سالم بودن اسفالت و تمیزی کف خیابون خودنمایی میکرد. حالا به این مجموعه گلها و درختهای زیبای وسط بلوار و اطراف خیابون رو هم اضافه کنین،تا تصویر ذهنیتون نسبت به حال و هوای کنگان شکل بگیره.با صاحب سوئیت تماس گرفتم و ادرس رو که نسبتا سر راست هم بود ازش پرسیدم.پنج دقیقه بعد جلوی سوئیت بودیم وخانمی مثل همه جنوبیهای کشورمون،محجوب و خونگرم منتظرمون ایستاده بود.
کلید درب ضد سرقت سوئیت رو تحویلمون داد و رفت.هم کلید و هم دستگیره،بخاطر هوای شرجی جنوب تا حدودی زنگ زده بودن. سوئیتی بسیار کوچیک و نقلی که حالا قراره برای دو سه روز نقش خونه رو برامون بازی کنه. سوئیتمون یخچال و حموم و سینک که جزو ارکان اصلی خونه حساب میشن،رو داشت.حالا دیگه کاناپه فرسوده و فرش و کمد رو میشه بعنوان اپشن های سوییت حساب کرد.راستی کولر گازی هم مثل همه خونه های جنوب داشت ولی چون هوا معتدل بود،روشن نشد.سریع وسایلمون رو از ماشین پیاده کردیم و رفتیم تا به دریا سلامی عرض کنیم و برگردیم برای ناهار.
به اعتقاد من لمس کردن نرمی شنهای ساحل بهترین نوع ارتباط قلبی بین ما و دریای بیکرانه.پس همیشه سعی میکنم به حرمت این رابطه قلبی و احساسی،همه حواس و اعصاب بدنمو به سمت پاهام هدایت کنم که بتونم بهترین ارتباط فیزیکی رو با دریای عاشق برقرار کنم. سوئیت ما توی خیابونای سمت راست بلوار اصلی قرار داشت و قاعدتا دریا سمت چپ بلوار بود پس دمپاییهامون رو پوشیدیم و ماشین رو روشن کردیم و رفتیم پیش بسوی دریای کنگان.
سه چهار دقیقه گذشت تا به خیابون ساحلی رسیدیم و در اولین جای ممکن پارک کردیم و دمپاییهامونو در اوردیم و اروم اروم طوری که همه وجودمون رو لذت قدم گذاشتن روی شنهای نرم ساحل پر کنه،بسمت دریا جلو رفتیم تا جایی که دریا ما رو تا زانوهامون در اغوش پر مهرش کشید.لحظات نابی رو توی سکوت ایستادیم و فقط به صدای امواج که حالا همه روحمون رو فرا گرفته بود گوش جان سپردیم.بعدش داشتیم یه چند تایی عکس می گرفتیم که ناگهان غار و غورِ شکممون زمان ناهار رو بهمون متذکر شد.تازه فهمیدیم که ای بابا؛یک ساعته داریم از دیدن دریای زیبا اون هم بعد از مدتها لذت میبریم و از ناهار حسابی غافل شدیم.
برگشتیم سوئیت و همسرم ناهار رو اماده کرد و سفره رو چید و جاتون خالی اولین ناهار مسافرتمون رو نوش جان کردیم.قدری استراحت کردیم تا حسابی اماده بشیم برای کشف ناشناخته های دنیای جدیدی که واردش شدیم؛کنگان مهربان. بعد از یه چرت کوتاه،ساعت چهار عصر سوار ماشین شدیم و بلوار اصلی رو بسمت انتهای کنگان پیش گرفتیم تا هم ادرس مغازه ها و مرکز خرید ها رو یاد بگیریم هم نوع معماری خونه های قدیمی رو ببینیم. دست بر قضا هنوز صد متر هم بسمت جلو حرکت نکرده بودیم که چشمم به یکی از شعبه های بستنی بندی کُنار تخته افتاد.خیلی کوتاه توضیح بدم که کُنار تخته یکی از شهرهای استان فارسه که بستنی هاش به خوشمزگی معروفه.
حالا از شانس خوب منِ بستنی دوست،درست جلوی چشمای متعجبم این بستنی بندی قرار داشت.سریعا خودم رو به یه بستنیِ جای شما خالی،لذیذ و تازه مهمون کردم و برای همسرم هم به سفارش خودش یه اب هویج عالی خریدم.با یه انرژی مضاعف،به کشف کنگان ادامه دادیم و توی راه چن تا مغازه رو هم نشون کردیم که بعدا بهشون سر بزنیم.دیگه تقریبا به اخرای شهر رسیده بودیم و دنبال یه دور برگردون برای برگشتن بودم که ناگهان یه ساختمون دولتی سر نبش یه کوچه توجهم رو به خودش جلب کرد.به همسرم گفتم: ببین چه خوشکل دیوارشو با گل کاغذی پوشونده.همسرم نگاه کرد وگفت:تازه توی کوچه رو ندیدی که ادامه دیوارش رو هم تا ته کوچه گل کاغذی کاشتن.
این شد که ماشین رو بردم کنار خیابون و رفتیم تو اون کوچه زیبا.واقعا ادم احساس میکرد تو یکی از کوچه های بهشته.جونم براتون بگه که امتداد دیوارحیاط این ساختمون که مرکز فنی و حرفه ای کنگان بود تا ته کوچه یکدست برنگ گل های کاغذی زیبای ارغوانی شده بود.واقعا باغبونش دست مریزاد داره که همچین صحنه بدیعی رو خلق کرده.دیگه تا تونستیم توی کوچه از خودمون با انواع ژستها،عکس و فیلم گرفتیم تا بعنوان یه یادگاری ناز و زیبا،توی حافظه مسافرتامون ثبتش کنیم.اتفاقا همون دقایق مصادف شد با غروب دل انگیز اولین روز سفرمون و صحنه غروب زیبا و دریای گل کاغذی،عکسامونو حسابی کارت پستالی کرد.
خوشحال و بشّاش دور زدیم و بسمت مرکز شهر برگشتیم.ماشین رو سر خیابون سوئیتمون پارک کردیم و شروع کردیم به عادت دوست داشتنی همیشگیمون که همانا راه رفتن تو پیاده روهایی هس که برای ما هنوز جدیدن.دیگه هوا تاریک شده بود و چراغهای مغازه ها،پیاده روهای نسبتا عریض شهر رو روشن کرده بود.هوا هم که حسابی معتدل بود و جون میداد برای گشت و گذاری عالی.راستی یادم رفت برای اون دوستای عزیزم که از اب و هوای شهرای جنوبی کشور خبر ندارن توضیح بدم که معمولا از نیمه فروردین تا نیمه ابان هوا گرم و شرجیه ولی تقریبا از نیمه ابان تا نیمه فروردین سال بعد،هوای این شهرها معتدل میشه و شرجی رو یا اصلا یا کمتر احساس میکنی.حالا هم که درست نیمه اذر هست و هوا بسیار مطبوعه،فقط این ماسک لعنتی نمیزاره ادم بطور کامل از هوا لذت ببره.
یه چیز دیگه هم که متاسفانه باعث استرسمون میشد،عدم رعایت پروتکلهای بهداشتی توسط اکثر مردم بود.ولی چاره ای نداشتیم دیگه،مجبور بودیم با شرایط کنار بیایم که سفرمون برامون قند و عسل بشه.البته دو دوز واکسنی هم که زده بودیم،تا حدی بهمون قوت قلب میداد.بهر حال با هر ترس و لرز و رعایتی بود وارد مغازه ها میشدیم و خریدامونو انجام میدادیم.چند ساعتی با شور و شوق تو خیابونایی که برامون بوی تازگی میداد گشتیم تا اینکه یه جایی دیگه شکممون ترمز پاهامون رو کشید و برگشتیم سوییت برای شام و استراحت.فردا اما برامون روزی بسیار متفاوت بود چون میخواستیم بریم کوه نمک جاشَک.
بسوی فتح جاشَک:
همین طورکه میدونین متاسفانه اسم اکثر مناطق زیبا و طبیعی کشورمون حتی به گوشمون هم نخورده. این کوه نمکی هم جزو همین دسته از جاهای دیدنیه که از بد روزگار حسابی مهجور مونده.خدمتتون عارضم که این کوه بسیار بسیار زیبا که بیشتر قسمتهاش از نمک تشکیل شده،شامل غار و ابشار و چشمه و گنبدهای نمکی با طیف رنگی متنوعی هس که زیباییش رو تا ادم نره و از نزدیک با دو تا چشم خودش نبینه،براش قابل باور نیس.فقط اینو بگم که وقتی جلوی تخته سنگهاش می ایستین،احساس میکنین این سنگها رو از جواهرات رنگی تراشیدن بس که خوشرنگ وفوق العاده چشم نواز هستن.پیشنهاد میکنم بعد از خوندن سفرنامه بنده،اسم این کوه جاشک رو توی اینترنت سرچ کنین و از دیدن عکساش مثل من حسابی شگفت زده بشین.
خلاصه بعد از گذروندن اولین شب سفرمون،صبح زود سرحال و قبراق بیدار شدیم،صبحونمون رو خوردیم و کنگان رو بسمت کوه نمک جاشَک ترک کردیم.متاسفانه نتونسته بودم از محل دقیق وارد شدن به این اثر طبیعی زیبای کشورمون اطلاعات دقیقی کسب کنم.فقط کلیاتی رو که از چند نفر شنیده بودم یا توی اینترنت خونده بودم، این بود که از کنگان بسمت روستای جاشَک که بریم،سمت راست جاده در دور دستها یه کوه با قله سفید رنگ پدیدار میشه.از لب جاده تا دامنه کوه هم با ماشین نیم ساعت راه هست.این کل ادرس گُنگ من بود.ولی من که به این سادگیها دست بردار نبودم.پس هم از صاحب سوئیت و توی راه از یه راننده تاکسی بین شهری و از نگهبان یه پایگاه هلال احمر توی جاده هم ادرس پرسیدم که خوشبختانه متوجه شدم جدیدا کنار جاده یه ساختمون و یه درب ماشین رو برای ورود به محوطه کوه نمکی جاشَک درست کردن.
تقریبا شصت کیلومتریِ کنگان بودیم و تازه از روستای جاشَک رد شده بودیم که همسرم قله سفید رنگ کوه نمک رو از دور بهم نشون داد و متعاقب اون یکم جلوتر سمت راست جاده ساختمون کوچیک اجرنما و درب ورودی کوه نمکی رو هم کنار جاده دیدیم. ساختمون حدودا بیست متری از لب جاده داخلتر بود.یه ماشین و یه خانم با کفش و تجهیزات کوه نوردی و چند تا اقا هم پشت درب نرده ای ورودی ایستاده بودن.یه گوشه ای پارک کردم و رفتم جلو تا از نگهبانش اجازه ورود بگیرم.ایشون هم در کمال ارامش بهم گفت،نامه منابع طبیعی کنگان رو نشونم بده تا بهت اجازه ورود بدم.جریان نامه رو که پرسیدم یه اقای دیگه ای بهم گفت برای ورود به کوه یا باید از اداره منابع طبیعی کنگان،نامه اجازه ورود بیاری یا باید بصورت گروهی از قبل با لیدر مجوز دار،برای بازدید هماهنگ کنی.تازه چون کوه ازبلورهای نمک درست شده،حتما باید کفش مخصوص و لباس ضخیم بپوشی که خدای نکرده در اثر بُرنده و لیز بودن سطح کوه،دچار حادثه نشی.ضمنا چون بازدید از کوه حداقل سه چهار ساعت طول میکشه باید اب و مایعات کافی همراه داشته باشی.
تو دلم گفتم ای بابا چقدر سخت شد.این همه راه به عشق دیدن اینجا اومدیم.حالا معلوم نیست باز کِی شرایط جور بشه که ما بیایم اینجا.به اقاهه شرایطم رو گفتم و اینکه چقدر مشتاقم که حداقل بریم از پای کوه یه نگاهی به عجایبش بندازیم و برگردیم،اخه ما بعد از هفت هشت سال که اسم کوه نمک جاشک رو شنیدیم،تازه الان موفق شدیم بازدید ازش رو توی یه سفر دو سه روزه بگنجونیم.حالا درسته که مجوز و کفش و لباس مناسب این کوه رو نداریم ولی واقعا معلوم نیست بازم کِی شرایط جور بشه و ما بیایم اینجا.اقاهه که میگفت خودش لیدر محلی اونجاس،حالا یا جیبش یا دلش برام سوخت (که البته بعدا فهمیدم واقعا ادم دلسوزی بود)و بهمون اجازه ورود داد؛فقط با این شرط که توی محوطه ورودی دامنه کوه با احتیاط کامل،برای اینکه حادثه ای پیش نیاد،اجازه داریم با حضور خودش گشتی بزنیم و برگردیم.خب تا اینجا که عالی بود.
و اما قبل از ورود،اقای لیدر بهمون گفت که متاسفانه از اینجا تا جلوی کوه یه بیست دقیقه باید تو جاده کاملا سنگلاخی رانندگی کنی.منم چون چاره دیگه ای نداشتم با کمال میل قبول کردم.خلاصه سوار شدیم و اروم اروم بسمت کوه حرکت کردیم.حالا این بماند که دل تو دلم نبود با چه صحنه جذاب و بدیعی روبرو میشیم.لیدر هم که توی راه کلی از جاذبه های کوه نمک تعریف کرد و دلمونو حسابی اب کرد.جاده سنگلاخ دیگه به اخراش رسید و به یه محوطه وسیع رسیدیم و روبرومون هم به جرات میتونم بگم زیباترین کوهی بود که هر کس تو زندگیش میتونه ببینه.
من که تو ذهنم احساس میکردم با یه کوه سفید نمکی مواجه میشم،حالا جلوی روم یه طیف وسیعی از رنگهای ملیح رو داشتم میدیدم که انقدر قشنگ در کنار هم قرار گرفته بودن که ادم فکر میکرد یه جواهر ساز کهنه کار نشسته سر فرصت دونه دونه این رنگها رو با هم ترکیب کرده و این کوه بینهایت زیبا رو خلق کرده.تازه این ورودی کوه بود و همین طور که قدم قدم به سمت کوه میرفتیم،تنوع رنگ بیشتر میشد و تخته سنگهای رنگی در گوشه گوشه و هر قسمت ازین کوه به زیبایی هر چه تمامتر جلوه گری میکردن.
تقریبا یک ساعتی رو توی محوطه بزرگ ورودی کوه و روی چند تپه رنگی کوچیک به تماشا و عکاسی و لذت بردن از این همه شکوه سپری کردیم.لیدر هم کلی باهامون همکاری کرد و عکسای قشنگی ازمون گرفت.بنده خدا با صبر و حوصله زیاد، زاویه های عالی برای عکاسی رو نشونمون میداد وخودشم،هم ازمون عکس میگرفت هم در مورد قسمتهای مختلف کوه بهمون توضیح میداد.گفت تازه اینجا ورودی کوهه و با نیم ساعت کوه نوردی به قسمتهای اصلی و زیباتر کوه میشه وارد شد ولی چون کفش و لباس ایمن ندارین،نمیتونم ریسک کنم و جلوتر بریم.
البته در مورد کفش و لباس مناسب ،کاملا حق داشت چون علاوه بر اینکه سطح بلورین کوه،تیز و بُرنده بود،اکثر قسمتها هم بخاطر وجود بلورهای صیقلی،بسیار لیز و سُر بود.در اخر هم بهمون گفت که بهترین موقع برای بازدید از این کوه منحصر بفرد،اواخر فصل زمستونه که هم هوا خنکه هم بخاطر بارندگی چشمه و ابشار این کوه پر اب میشه؛راستی ناگفته نماند که صبح زود بهترین موقع برای رفتن به دل این کوهه،چون این بازدید حداقل سه ساعت طول میکشه.با کوله باری از شادی و غرور بخاطر دیدن و داشتن همچین کوه بهشتی ای تو کشورمون،بسمت درب خروجی برگشتیم.از لیدر خوب و خوش اخلاقمون خداحافظی کردیم و البته مبلغ دویست تومن هم بعنوان حق الزحمه به ایشون پرداخت کردیم.
توی راه برگشت بسمت کنگان همش در مورد زیباییهای کوه نمک جاشک صحبت میکردیم و همزمان این جلوه گری بی نظیر رو توی حافظمون ثبت و به یادگار میسپردیم. از جلوی تابلوی جالب شهری که تصویر گوجه فرنگی روی اون نقش بسته بود،عبور کردیم.اسم شهر،آبدان بود و گوجه فرنگی نمادش بود.این طور که متوجه شدم این شهر از قدیم یکی از تولید کنندگان گوجه فرنگی مرغوب توی کشورمونه.بعد به تابلوی بندر دَیِّر رسیدیم و قرار گذاشتیم امروز،غروب زیبا و عاشقانه سفرمون رو توی ساحل دَیِّر جشن بگیریم.اخه بس که غروبهای شهرهای جنوبی قشنگ و خوشرنگ هستن،ادم واقعا دلش نمیاد تماشای هیچ کدومشون رو از دست بده.
تا رسیدیم کنگان ساعت شده بود یازده صبح.تصمیم گرفتیم بعنوان یه تجربه جدید بازار ماهی فروشای کنگان رو پیدا کنیم و خلاصه اونجا یه سر و گوشی اب بدیم.در امتداد خط ساحلی با ماشین جلو رفتیم تا به دو تا ساختمون شبیه هم رسیدیم که چن تا ماشین نیسان حمل ماهی کنارشون پارک شده بود.رفت و امد مردم محلی هم نشون دهنده این بود که با یه بازار جذاب ماهی روبرو خواهیم شد.پس ماشین رو پارک کردیم و وارد بازار شدیم.دو طرف بازار روی میز ها انواع ماهی اون منطقه رو چیده بودن و وسط بازار هم راهروی عبور خریدارا بود.منظره جالبی بود.از ماهیِ هم سایز انگشت دست تا ماهی یک متری روی میزها چیده شده بود.یه گوشه هم چند نفر مشغول تمیز کردن ماهی بودن.یه دوری توی بازار زدیم و قرار گذاشتیم اگه تا فردا ظهر توی شهر کنگان بودیم،حتما برای ناهار،ماهی تازه بخریم و نوش جان کنیم.پس فعلا از ماهی های خوشمزه خداحافظی کردیم و رفتیم به تماشای چن تا مرکز خرید.
تا یه گشتی توی مغازه ها زدیم کم کم موقع ناهار شد و برگشتیم سوئیت برای صرف غذا.ادمی جالبه زود با محیط اطرافش انس میگیره.حالا دیگه یه جورایی اون سوئیت رو دوست داشتیم ؛انگار واقعا مال خودمونه.ناهار خوردیم؛استراحت کوتاهی کردیم و اماده شدیم برای رفتن و دیدن بندر دیّر و قاعدتا غروب عاشقانه و طلاییش.موقع غروب تقریبا ساعت پنج بود پس ساعت چهار حرکت کردیم بسمت بندر دیّر که حدود سی کیلومتر باهامون فاصله داشت.توی راه هم مطمئنا اول یه بستنی شکلاتی سنتی با شیر تازه خوردیم ، بعدش شاد و قبراق رفتیم برای کشف بندر دیّر.
بندر دلفریب دَیِّر:
و اما براتون بگم از بندر دیّر.از بندر کنگان که بسمت بندر بوشهر بریم ،بعد از حدود بیست کیلومتر که توی جاده اصلی رانندگی کردیم، سمت چپ جاده، تابلوی بندر دیّر خودنمایی میکنه و تقریبا از لب جاده تا ساحل زیبای دیّر ده کیلومتر راه هست. توی این راه هم از دو سه تا روستای کوچیک عبور میکنیم.به دیّر که رسیدیم،خورشید دل انگیز جنوب کم کم داشت اماده میشد برای غروب باشکوه خودش پس ما مستقیم رفتیم لب ساحل برای تماشای این نقاشی زیبای طبیعت.تا میشد صحنه های دلبری غروب رو در قابِ دوربین گوشی به یادگار نشاندیم.دقایقی هم با ارامش به تزیین رنگی اسمان در لحظات پس از غروب خیره شدیم تا اینکه انرژی مثبت خونِ هر دوتامون کاملا پر شد و راهی شدیم بسمت بازارهای بندر دیّر.
البته انتظار بازارهای انچنانی ازین بندر نداشته باشین چون امرار معاش اکثریت با ماهی و دریا گره خورده بنابرین بازار هم متناسب با کشش مردمان بومی و اندک مسافرانش،بسط و گسترش پیدا کرده.القصه وارد پاساژی جمع و جور شدیم و تو یکی از مغازه هاش چن تا لباس برای سوغاتی پسندیدیم و خریدیم.از پاساژ بیرون اومدیم و دور میدون اصلی چشممون به یه فروشگاه سه طبقه افتاد و چن دقیقه بعد خودمونو داخل فروشگاه یافتیم.تنها استرسی که تو این فروشگاه شلوغ داشتیم،کرونا گرفتن بین این جمعیت عظیم بدون ماسک بود.توی فروشگاه پر بود از پوشاک و لوازم خانگی و دکوری و تزيینی و ازین جور چیزا.نیم ساعتی رو اونجا گذروندیم و بعد به یه فروشگاه کوچیک دیگه هم سری زدیم و یواش یواش اماده شدیم برای خداحافظی با بندر دیّر و بازگشت به کنگان.
به کنگان که رسیدیم اول نون و خیار و گوجه برای صبحونه فردا تهیه کردیم.انگار بعد از دو سال دوری از سفر،حالا دیگه دلمون نمیخواست سفرمون به پایان خودش نزدیک بشه.کنار خیابون جا پارک نبود پس رفتیم تو یه کوچه که اتفاقا داخل یکی از خونه ها مراسم عروسی و بزن و برقص و هلهله و شادی برپا بود.از شادی و سرور اونها تا مدتها ما هم خرسند و خوشحال بودیم .رفتیم به یه خیابون جدید و توی چند تا فروشگاه،گشتی زدیم ویه مقدار خرده ریز خریدیم.سرانجام ساعاتی بعد با تنی خسته اما روحی شاداب برگشتیم سوئیت برای شام و استراحت و اماده شدن برای شروع روز سوم سفرمون.
صبحانه.عاشقی.دریا:
سومین روز سفرمون رو در حالی اغاز کردیم که اصلا فکر نمیکردیم بودن تو محیط یه شهر بندری نسبتا کوچیک،اینقدر بِتونه سطح انرژی و روحیمون رو بالا ببره.مطلب جالب دیگه این بود که هر روز به شوق خوردن صبحونه موقع طلوع خورشید در کنار دریا،صبح زود از خواب بیدارمیشدیم.امروز هم از ذوق دیدن دریا از خواب بیدار شدیم و وسایل صبحونه رو توی کوله پشتی گذاشتیم و با ماشین رفتیم لب ساحل.یه قسمتی از ساحل کنگان رو بصورت سنگفرش درست کردن که کمی از سطح اب دریا بالاتره و با چن تا پله به سطح اب میرسه.ما همون قسمت بالایی روی سنگفرش ،زیر اندازمون رو پهن کردیم و توی هوای دو نفره عاشقانه ساحل و نسیم خنکی که با خودش نشاط برامون به ارمغان میاورد،با فراغ بال و بدور از تموم استرسهای روزمره شهرهای بزرگ، به اوای دلنشین و مداوم امواج ابی گوش فرا دادیم و جای شما خالی،صبحونه رو میل کردیم و خلاصه حسابی خودمون رو توی این همه لذت خدادادی وِلو کردیم.
شاید اکثر ما در طول سال بندرت طلوع و غروب خورشید رو توی اسمون شهرهای غبار الودمون ببینیم ولی کنار دریا قضیه کاملا فرق داره.اینجا انگار طلوع و مخصوصا غروب افتاب حرمت پیدا میکنه.ادم سعی میکنه هر جا هست برای پنج دقیقه هم که شده خودشو برسونه لب دریا تا بتونه لحظه غروب خورشیدو توی تموم وجودش با شادی تمام، جشن بگیره.البته رنگبندی و روشنایی ماهرانه قبل از طلوع خورشید یا همون فَلَق هم زیبایی و جلوه خاص خودش رو داره.دیگه وقتی تلالو نور خورشید روی موج دریا سوار میشه و مثل هزاران مروارید براق به ساحل برخورد میکنه ،واقعا هوش از سر هر اهل ذوقی میبره.
یه ساعتی رو لب دریا صرف خوردن صبحونه و لذت بردن از همه قشنگیهای اطرافمون کردیم.بعدش یه راست رفتیم بسمت بازار و مشغول گشتن و دیدن و گهگاهی هم خریدن شدیم.البته بیشتر سعی میکردیم از جوّ متفاوت و جدید بازار اینجا،نسبت به شهر خودمون لذت ببریم.وگرنه این روزا دیگه با وجود اینترنت،قیمت اکثر اجناس توی کل ایران با یه تلورانس کم،تقریبا یکی شده.اما شکل و ظاهر دکور و چیدمان مغازه ها و طرز برخورد کسبه و این قبیل مسایل توی اکثر شهرها،هنوز با هم متفاوته.
بازارچه ماهی تازه مُطاف:
ساعت حدود یازده رفتیم بسمت بازار ماهی فروشا تا اگه شد برای ناهار،طعم چن تا از ماهیای کنگان رو توی ماهیتابه کوچیکمون تست کنیم.وارد بازار ماهی فروشا که شدیم،چشممون افتاد به یه قسمت یا غرفه که رو میزش پر بود از انواع ماهیای ریز به اندازه کف دست.از صاحب غرفه که اقای بسیار مهربون و خوش برخوردی هم بود خواستم که از چهار ماهی مختلف،از هر کدوم یکیشو بهم بده.در مقابل علامت تعجبی که توی ذهنش ایجاد شد، براش توضیح دادم که ما فقط یه ماهیتابه کوچیک تو سفر همراهمون اوردیم و فقط میخوایم مزه ماهی تازه این قسمت از دریای جنوب رو تست کنیم.ایشون هم با کمال میل چهار مدل ماهی رو برامون انتخاب کرد،وزنشون کرد و به غرفه دیگه ای از بازار که کارشون پاک کردن وتمیز کردن ماهی بود،برد و به ما گفت که ده دقیقه دیگه برای تحویل ماهیای تمیز شدمون برگردین.
ما هم تو این فاصله به بقیه غرفه ها سر زدیم و به ماهیایی که معلوم بود تازه صید شده بودن نگاهی انداختیم.حتی بینشون ماهی ای که هنوز نیمه جون بود هم وجود داشت.به گفته خود ماهی گیرا اکثر این ماهیا متعلق به منطقه ای نزدیک کنگان که ماهیان مرغوب و متنوعی داره بنام مُطاف بودن.چن دقیقه بعد اقای ماهی فروش چهار تا دونه ماهی تمیز شده ما رو تحویلمون داد و ما خوشحال از شوق اولین تجربه خرید ماهی تازه از لب ساحل جنوب رفتیم بسمت سوئیت برای تناول ناهار تازه مون.راستی قیمت ماهیا هم شد سی تومن.توی بازار ماهی فروشا،ماهی از کیلویی بیس تومن تا صد و هشتاد تومن داشتن.رسیدیم خونه و سریع ماهیا رو سرخ کردیم و جای شما خالی یه چلو ماهی خوشمزه میل کردیم.البته بنظر ما از این چهار نمونه ماهی،طعم دوتاش واقعا عالی بود.
بعد از ناهار استراحت کوتاهی کردیم و سرحال و شارژ اماده شدیم برای گشت عصرانه توی شهر.اول یه بستنی خوشمزه خوردیم و بعدش با شوق فراوان رفتیم لب ساحل برای تماشای اخرین غروب دلبرانه سفرمون.اخه دیگه حسابی کنگان رو گشته بودیم وتصمیم گرفتیم فردا صبح برگردیم خونه.بهمین دلیل باید قدر این غروب روبیشتر میدونستیم و از تماشاش حسابی لذت میبردیم.نمیدونم چه حسی تو این غروب نهفته هس که نه تنها روح ادمو جلا میده،که حتی ادم رو عاشقتر و مهربونتر و ریلکس تر هم میکنه.اون روز تا تونستیم غروب رو تماشا کردیم و لب دریا از خوبیها و لذتهای زندگی گُل گفتیم و گُل شنفتیم.
از ساحل رفتیم به یه پرنده فروشی.وارد که شدیم یاد کارتون های زیبای خارجی افتادم که جنگل هاش پر از انواع پرنده های رنگ و وارنگه.انگار این شب اخری،کنگان داشت برامون حسابی سنگ تموم میزاشت.توی مغازه انواع طوطی با متنوع ترین و قشنگ ترین رنگهای دنیا،وجود داشت.بقیه پرنده های ریز و درشت هم که مشغول عشوه گری و طنازی بودن اما حیف که این همه جلوه گری رو از پشت قفس های ضمخت باید دید.تقریبا بیست دقیقه از دیدن پرنده های دلفریب،لذت بردیم.بعد رفتیم برای پیاده روی توی خیابونا.خدمتتون عرض کنم که نوع رفتار و منش اهالی کنگان که الحق اکثریتشون،ادمای صاف و ساده و احترام گذاری هستن،حسابی ادم رو شیفته خودش میکنه.دیگه تک تک لحظات این شب اخری رو حسابی قدر میدونستیم و قلب و روحمون رو سرشار از عشق و تازگی میکردیم.بهر حال برای اینکه فردا صبح هم دوباره موقع طلوع افتاب بتونیم صبحونمون رو در کنار دریا بخوریم،حدود ساعت یازده برگشتیم سوئیت و استراحت کردیم که صبح زود کاملا سرحال باشیم.
ساحل، پرواز، ازادی:
امروز اخرین روز سفر ما به بندر زیبای کنگانه.الان ساعت شش صبحه و ما پر انرژی اماده ساختن یه روز خوب هستیم.برای صبحونه قراره لب ساحل نیمرو درست کنیم،پس وسایلمون رو میزاریم تو ماشین و پیش بسوی دریا.دل تو دلمون نیست که این مسیر خلوت چهار پنج دقیقه ای زودتر تموم بشه و خودمون رو تو اغوش ساحل رها کنیم.توی راه،روی مجسمه وسط میدون یه پرنده نسبتا بزرگ و خوشرنگ رو دیدیم که زیباییش مجبورمون میکنه یه گوشه میدون وایسیم تا دقایقی بهش ذل بزنیم و از تماشاش لذت ببریم.پرنده زیبا هم که انگار فهمیده بود داریم نگاش میکنیم،ثابت و ساکن شده بود دقیقا مثل مجسمه ای که روش نشسته بود.
از دیدن قشنگیش که سیر نمیشدیم ولی چند قدم اونطرف تر خورشید خانوم هم اماده جلوه گری شده بود.پس از پرنده بهشتی دل کندیم و رفتیم بسمت ساحل.فک کنم شما هم با من هم عقیده باشین که ساحل یعنی ازادی؛یعنی رهایی؛یعنی دور انداختن همه غمها و امادگی برای خیره شدن به افق بینهایتِ رویاها.کنار ساحل که هستی،انگار روحت پرواز میکنه به دور دستها.به دور دستی که پر شده از امید و انرژی.در یک جمله؛ساحل یعنی عاشقی.
ماشین رو کنار خیابون پارک کردیم و وسایل صبحونه رو برداشتیم.از پیاده رو پهنی که خیابون رو از سنگفرش کنار ساحل جدا میکرد،رد شدیم و رفتیم به یه قسمت دنج و تر و تمیز.زیر اندازمون رو پهن کردیم و گاز پیک نیک کوچیکمون رو روشن کردیم و یه نیمرو با تخم مرغ محلی سرخ کردیم و جای شما خالی به اوای دلنشین دریا گوش دادیم و به مرغای دریایی که اطرافمون ازادانه پرواز میکردن نگاه میکردیم و در این شرایط عالی علاوه بر شکم،روحمون رو هم از دیدنیهای اطراف سیر وغنی کردیم.
افتاب دیگه داشت بالا میومد و ما ناچار بودیم از سفر رویاییمون دل بکنیم و برگردیم به شهرمون.پس با صاحب سوئیت تماس گرفتیم که بیاد و کلید رو تحویلش بدیم.تا داشتیم وسایلمونو توی ماشین میزاشتیم،صاحبخونمون هم اومد و یه چند دقیقه ای با هم خوش و بش کردیم و کرایه روز اخر رو هم تسویه کردیم و سوئیت رو با خاطرات خوبی که تو ذهنمون به یادگار گذاشته بود،تحویل دادیم و جمله "سفر بی خطرِ" صاحب سوئیت رو،بدرقه راهمون کردیم.
بدرود کنگان؛ میبوسمت:
بالاخره ساعت هشت و نیم صبح،با وداعی شادمانه کنگان رو ترک کردیم.سعی کردیم توی راه برگشت بیشتر به مناظر اطرافمون دقت کنیم،پس مسیر چهار پنج ساعته برگشت رو شش ساعته طی کردیم.توی راه برگشت هم اول توی پمپ بنزین بیرون شهر جم،بنزین زدم و بعد از حدود دو ساعت رانندگی،این دفعه توی یه استراحتگاه نزدیک شهر فیروزاباد، هم ساندویچ مرغ اماده خریدیم و خوردیم،هم نیم ساعتی توی ماشین استراحت کردیم.خلاصه وقتی رسیدیم خونه،کوله بارمون کاملا پرشده بود از انرژی و شادی مضاعفی که طعم شیرینش،حسابی کام مون رو شیرین کرده حتی تا امروز که بعد از ده ماه مشغول نوشتن خاطرات رنگارنگ و شیرین کنگانم.
شیرینی ای که سعی کردم با همه شما دوستای عزیزم قسمت کنم.با اینکه نگارشم خالی از ایراد نیست،اما سعی کردم حال و هوا و تجربه خودمون ازین سفر رو با تمام جزییاتش،در غالب کلماتی ملموس و لحنی عامیانه،مث گفتگوی عادی بین دو تا دوست،براتون تعریف و توصیف کنم.در اخر هم از همه دوستان خوبم که سفرنامه هاشون همچون چراغی،مسیر سفر بقیه رو روشن میکنه سپاسگزارم .امیدوارم من هم به نوبه خودم بتونم نوری باشم هرچند کوچک پیش روی دوستانی که روزی تصمیم خواهند گرفت خودشون رو رها کنن،در آغوش کنگان.