هندوستان سرزمین تضادهاست. سرزمینی که در اولین ساعات ورود شما را متعجب میکند و در لحظه خروج دلتنگ!
از هندوستان زیاد خوانده ایم و شنیده ایم اما چیزهایی که در این سفر بر ما گذشت را کمتر مسافری تجربه کرده است. معمولا مسافران هندوستان یا توریست هایی هستند که یک یا دو هفته به تور مثلث طلایی یا به شهر های بمبیی و گوا میروند ، و یا دانشجویانی که برای ادامه تحصیل در شهرهای دانشگاهی هند زندگی میکنند؛ اما سفر ما به قسمتی از هند بود که معمولا کمتر ایرانیان به آنجا میروند، سرزمین ادویه، چای و پایتخت فرهنگی هند، کلکته، ایالت بنگال غربی.
اطلاعاتی که در این سفرنامه آمده است حتما برای کسانی که مدتی در هندوستان زندگی کرده اند آشناست اما مخاطب من کسانی هستند که دوست دارند این سرزمین عجیب را ببینند و امیدوارم این اطلاعات برایشان مفید باشد. لازم به ذکر است به منظور طولانی نشدن سفرنامه از ذکر بسیاری از جزییات صرف نظر کردم.
به منظور سفری تحقیقاتی در تابستان 93 به همراه همسرم و یک زوج دیگر از دوستان همکار عازم کلکته شدیم. اقامت ما در آنجا حدود چهار ماه طول کشید.
از آنجا که ویزای توریستی هند برای مدت یک ماه صادر میشود و قابل تمدید نمیباشد، روند گرفتن ویزایی که بتوانیم با آن برای مدت طولانی در آنجا بمانیم خود داستانی طولانی است، پس از حدود چهار ماه که در تدارک الزامات سفر بودیم اول خرداد ماه با هواپیمایی قطر سفرمان را شروع کردیم.
در دوحه 20 ساعت توقف داشتیم که طبق قانون هواپیمایی قطر و تحت شرایطی به مسافرانی که توقف بالای 8 ساعت دارند اقامت و غذای رایگان تعلق میگیرد. ما را به هتلی 4* بردند و شب دو ساعت قبل از پرواز برای بردنمان به فرودگاه، آمدند. بعد از یک پرواز چهار ساعته در ساعت 4 صبح به کلکته رسیدیم.
فرودگاه کلکته فرودگاهی بود نه چندان بزرگ برای شهری که حدود 14 ملیون جمعیت داشت، پس از خروج از فرودگاه تعداد زیادی راننده به سمت ما هجوم آوردند و مبلغی گفتند و ما سوار شدیم. بعدا متوجه شدیم که آن شب تقریبا 5 برابر کرایه دادیم.
اقامت
از قبل هتلی را برای 4 شب رزرو کرده بودیم تا در این مدت دنبال خانه ای مناسب بگردیم. هتل بسیار تمیز و زیبایی بود به نام هتل سونت، در منظقه معروف شهر Salt Lake City و در مجاورت یک مرکز خرید. هتل چهار ستاره بود و از نظر دسترسی و تمیزی و رفتار کارکنان عالی بود.
صبح پس از صبحانه برای خرید سیم کارت راهی دفتر وودافون شدیم، تقریبا سه ساعتی طول کشید تا به ما سیم کارت فروختند!!! هر سوالی که فکر کنید از ما پرسیدند، چرا به اینجا آمدید؟ برای چه مدت میمانید؟ .... و تعداد زیادی مدرک از ما خواستند از جمله کپی پاسپورت، ویزا، ووچر هتل، مدارک محل تحقیقات و.... جالب اینجاست که اعتبار سیم کارتها تا زمان اعتبار ویزا بود.
پیدا کردن خانه برای ما یک هفته کامل طول کشید! در کلکته چیزی به اسم بنگاه املاک به ندرت وجود داشت، بر عکس ایران، و ما به هر کس میرسیدیم میپرسیدیم و در نهایت از اینترنت شماره یک دلال را پیدا کردیم. همه اجاره ها برای 11 ماه بود! و هیچ کس کمتر اجاره نمیداد، ماهم دنبال آپارتمانی بودیم که هم امنیت داشته باشد هم وسایل کامل. بعد از چهار روز خواستیم هتل را تمدید کنیم که متاسفانه جا نداشتند، به اجبار به یک guest house رفتیم که بسیار جای تمیز و مرتبی بود در یک محله باصفا.
Guest house در هند بسیار معمول است و با مسافرخانه های ما خیلی فرق دارد. یک ساختمان مرتب و تمیز است با همه امکانات مثل هتل، هر روز نظافت و صبحانه دارد فقط تفاوتش با هتل ها اندازه کوچک آن است معمولا چهار پنج اتاق است که هر کدام یخچال، تلویزیون و حمام دارند. مسوول آنجا یک آقای بسیار مودب بود که در ایتالیا تحصیل کرده بود و در آن سه روزی که آنجا بودیم مرتب به ما سر میزد و از هیچ کمکی دریغ نکرد. هر وقت به چیزی احتیاج داشتیم آن پسری که آنجا کار میکرد سریع با دوچرخه میرفت و برایمان خرید میکرد.
ما که چند روز بود از پیدا کردن خانه مناسب و امن ناامید شده بودیم وسوسه شدیم که در همان جا زندگی کنیم ولی خوشبختانه بعد از یک هفته که از صبح تا شب در گرمای طاقت فرسا در تاکسی های زرد بدون کولر به دنبال خانه بودیم، سرانجام یک مجتمع بسیار شیک و نوساز پیدا کردیم که برای ورود باید از چند گیت امنیتی رد میشدیم.
در آن مجتمع همه چیز بود سوپر مارکت، رستوران، استخر، سالن های ورزشی، سالن اجتماعات، محوطه سبز بسیار بزرگ و زیبا. قیمت اجاره خانه به نسبت ایران در کلکته خیلی ارزان بود مثلا آن آپارتمان با تمام وسایل و امکانات تفریحی حدودا ماهی 500 هزار تومان اجاره میرفت، اما ما که خارجی بودیم و فقط برای چند ماه خانه را میخواستیم مجبور شدیم با قیمت ماهی 2 ملیون برای هر آپارتمان آنجا را اجاره کنیم.
آپارتمان ها سه خوابه بودند و هر اتاق اسپلیت و سرویس بهداشتی مجزا داشت. گرچه برای ما بزرگ بود اما به این دلیل که ما دو آپارتمان در یک مجتمع میخواستیم این بهترین گزینه بود. آن دلال هم 2 ملیون حق الزحمه گرفت، اما تا روز آخر هر کار داشتیم برایمان انجام داد و با یک تلفن سریع خودش را میرساند، حتی چند بار راننده و ماشینش را در اختیارمان گذاشت.
شماره یک پسر جوان هم که برایش کار میکرد و همیشه در مجتمع بود به ما داد و در صورت نیاز کارهایمان را انجام میداد. هر دو آپارتمان در یک طبقه قرار داشت و این نکته بسیار مثبتی بود. در آپارتمان همه وسایل زندگی بود و حتی برای هر واحد، یخچال، لباسشویی، ملحفه و تمام ظروف نو آوردند.
دو تراس بزرگ داشت و پنجره های سرتاسری و چون آپارتمان ها در طبقه یازدهم بود دید وسیعی داشت. لوله کشی گاز کرده بودند اما هنوز آماده نبود و از کپسول گاز برای پخت و پز استفاده میشد. آب رایگان بود اما آب شرب باید خریداری میشد و هزینه برق بسیار گران بود. پول برق را باید از پیش پرداخت میکردیم و در یک کنتور در خانه هر روز باقیمانده پول را چک میکردیم تا در صورت تمام شدن شارژ به بی برقی دچار نشویم.
به همین دلیل گرانی، مردم عادت به صرفه جویی در مصرف برق داشتند. مثلا در خانه ها اصلا لوستر وجود نداشت، فقط چند لامپ کوچک دیواری، و در آن گرمای هوا بیشتر همسایه ها که همگی هم قشر ثروتمند شهر بودند با وجود اسپیلیت فقط از پنکه سقفی استفاده میکردند. برای ما که عادت به این کم مصرفی نداشتیم خیلی سخت بود.
بیشترین استفاده ما اسپلیت بود که تمام مدت روشن بود و گاهی تلویزیون، با این که وسیله برقی زیادی نداشتیم، هر ماه حدودا 600 هزار تومان پول برق میدادیم. آنجا بود که فکر کردم اگر در ایران هم قیمت آب خیلی گران بود ما به این وضعیت اسراف و بی آبی دچار نمیشدیم.
تلویزیون و اینترنت هم باید شارژ میشد و ماهانه به نسبت تعداد کانال ها باید پول میدادیم وگرنه کل برنامه ها قطع میشد.
عجایب کلکته
در فصلی که ما به کلکته رسیدیم هوا بسیار گرم و شرجی بود، بدترین هوایی که بتوان تصور کرد. اولین چیزی که به محض ورود به هند جالب است صدای ممتد بوق ماشین هاست! به هیچ عنوان ترمز نمگیرند فقط بوق میزنند، همه با هم بوق میزنند! و دیگر تاکسی های آنجا! تاکسی های زردی که خدا میداند چند سال است دارند کار میکنند، بسیار کهنه و کثیف، نه کولر دارند نه صندلی سالم، اما پر از مجسمه و آویزهای مذهبی.
کرایه تاکسی به نسبت گران است و باید از قبل قیمت را تعیین کرد یا از راننده خواست که تاکسی متر روشن کند وگرنه حتما چند برابر حساب میکنند ولی تاکسی ها همه دربست هستند. تاکسی کولردار به ندرت دیده میشود. اگر تاکسی تلفنی بخواهید که باید از هفت خوان رستم بگذرید، از دو روز قبل باید با شرکت تماس بگیرید و رزرو کنید، طی چندین پیام و تلفن رزرو شما ثبت میشود و حتما باید ساعتی پول بدهید البته هر شرکت قانون خودش را دارد اما حداقل 4 ساعت را باید پرداخت کنید.
رانندگی هم خیلی وضع بدی داشت، ما بعد از مدتی که رانندگی هندی ها را دیدیم برایمان عجیب بود که با این وضع ترافیک و ماشین های قدیمی و رانندگی وحشتناک جالب است که ما نمیبینیم کسی تصادف کند! اما در این مدت دو بار برایمان پیش آمد که در تاکسی نشسته بودیم و تصادف کردیم، یک بار با یک دوچرخه سوار یک بار با یک ماشین دیگر، و بلافاصله راننده گاز داد و فرار کرد! هر چه ما گفتیم ماشین را نگه دار گوش نکرد و فقط گاز میداد تا اینکه در یک کوچه خلوت پیچید و ما را پیاده کرد و ما دلیل اینکه تا آن روز تصادف ندیدیم را فهمیدیم.
دومین چیزی که شما را بسیار متعجب میکند کثیفی خیابان هاست. انگار زندگی مسالمت آمیز با کوه زباله ها، انواع حیوانات از قبیل سگ، کلاغ و گاو و همچنین جمعیت زیاد زاغه نشینان امری عادی است و هیچ کس نه شکایتی دارد و نه سعی در تغییر شرایط.
دیدن صحنه استفاده از خیابان به جای توالت به حدی زیاد اتفاق میفتد که در روزهای آخر به نظر ما هم عادی می آمد!!!
در کلکته همه چیز در نهایت دو قطب متضاد بود، در لا بلای آن همه کثیفی، تمیزی و نو بودن اسکناس ها بسیار جالب بود. هیچ کس اسکناس را مچاله و کثیف نمیکرد. در فرهنگ آنجا اگر پول را با دست چپ میدادید اهانت تلقی میشد و من که چپ دست هستم چندین بار تذکر گرفتم!
در کنار خیابان ها اصلا مغازه های سوپر مارکت یا میوه فروشی نمیبینید، تنها دکه هایی که غذاهای مخصوص خیابانی میفروشند و یک نوع دخانیات که ظاهری شبیه تنباکو میوه ای داشت و اکثر مردان آن را بین لب و دندان میگذاشتند و هر 5 دقیقه یک بار آب دهان خود را به بیرون میریختند.
یا در جاهایی روی زمین یک بساط کوچک پهن بود که انبه، موز و ... میفروخت. اما در عوض وقتی وارد مراکز خرید میشدید انگار به دنیایی دیگر رفته اید. انواع برندهای مطرح دنیا در کنار فروشگاههای شیک لباسهای هندی، هایپر مارکت های بزرگ با انواع خوراکیهای بسته بندی و تمیز. و فضایی خنک و شیک که تصویر بیرون از آنجا را برای مدتی از یاد میبرد.
نکته دیگر اختلاف طبقاتی شدید است. و جالب تر اینکه همه از وضع خود راضی هستند و پذیرفته اند که هر کس در همان شرایط زندگی باید ادامه دهد که البته برای آن جمعیت نکته مثبتی بود وگرنه جرم و جنایت بیداد میکرد.
مثلا افراد ثروتمند درآنجا خود رانندگی نمیکنند، هر روز صبح ساعت 8 در گیت ورودی مجتمع ما تعداد زیادی مرد و زن وارد میشدند، مردان راننده بودند و زنان خدمتکار، هر کس به منزل رییس خود میرفت و تا شب آنجا بود. حتی اگر مجبور بودند تمام روز را در ماشین بمانند و نیازی به رانندگی نباشد.
در تمام آپارتمان ها دو در ورودی بود، یکی در اصلی و یک در هم برای خدمتکار که به اتاقی وارد میشد در کنار آشپزخانه مخصوص خدمتکار. هزینه نیروی انسانی و خدمات خیلی پایین بود.
از یکی از همسایه ها در مورد حقوق خدمتکار پرسیدم که به پول ما میشد ماهی 150 هزار تومان برای هر روز و روزی 12 ساعت!
چیز دیگری که خیلی برای ما عجیب بود سیستم اداری آنجا بود. همه اداره ها در ساعت 10 صبح شروع به کار میکردند. در هند به جز مسافرانی که به قصد سفر توریستی وارد میشوند بقیه باید طی 14 روز به پلیس مهاجرت بروند و خود را معرفی کنند. ما هم برای این کار راهی اداره امور خارجی پلیس شدیم و با صحنه هایی روبرو شدیم که باور کردنش سخت بود. در یک ساختمان قدیمی که راهروهایش پر از زباله و سگ و موش بود و بوی وحشتناکی میداد به اتاق مورد نظر رسیدیم و دیدیم که چند نفر پشت میزهای کهنه نشستند و صندلی هایی پاره برای مراجعین گذاشتند. ت
نها یک پنکه سقفی بود. نه از کامپیوتر خبری بود نه سیستم اتوماسیون. همه پرونده های کاغذی را در آن گرما و رطوبت روی هم تا سقف چیده بودند و تقریبا دو روز کامل ما را دواندند تا رجیستر انجام شد. چندین بار هم برای تمدید ویزا کارمان به اداره دولتی کشید که صحنه هایی مانند فیلم های ترسناک بود.
(نمای بیرونی اداره دولتی)
در این فضای متفاوت انگار تنها چیزی که برای مردم مهم بود شادی بود. به بهانه های مختلف کارناوال موسیقی و رقص به راه میفتاد. تعداد جشن ها در تقویم خیلی زیاد است. اولین تجربه ای که ما با آن مواجه شدیم صدای بلند موسیقی و پایکوبی به مناسبت شروع فصل مانسون بود.
اولین روزی که ابرهای سیاه بر فراز شهر پدیدار شد و اولین باران فصلی شادی مردم را در پی داشت. تقریبا از اوایل تیر به مدت چهار ماه فصل مانسون ادامه داشت. در این مدت از گرمای هوا کاسته شد و تقریبا هر روز باران میبارید.
دیدنیهای کلکته
مهمترین بنای کلکته ساختمانی سفید است به نام "ویکتوریا مموریال" یا بنای یادبود ملکه ویکتوریا. ساختمانی باشکوه از مرمر سفید که در میان باغی بسیار سرسبز و زیبا قرار گرفته است. این بنا را انگلیسی ها در سالهای 1906 تا 1921 ساخته اند. درون ساختمان موزه است و تقریبا همیشه پر از بازدید کننده است. ساختمان در کنار "میدان" در نزدیکی پل هورا قرار دارد.
پل هورا که یکی از نمادهای کلکته است بر روی رودخانه هوگلی بنا شده است. یک پل فلزی که هم مسیر عبور اتومبیل دارد و هم در زیر آن مسیر پیاده روی. در کنار این پل همیشه بازار گل های تازه برپا میباشد. تعداد این گل ها و گل فروشان آنقد زیاد است که باورکردنی نیست.
اینجا مرکز خرید گلهایی است که برای مراسم آیینی و مذهبی به بند میکشند و مانند گردنبند یا آویز در ماشین ها استفاده میکنند.
معبد کالی غات
یکی از مهمترین معابد هندو و محل ستایش ایزدبانو کالی است. ایزدبانویی بسیار مقدس که چهره ای سیاه دارد و دارای سه چشم است. تقریبا از تمام هندوستان روزانه برای نیایش به این معبد میایند.
ما که اصلا نمیدانستیم این معبد چگونه جایی است در یک روز یکشنبه که تعطیل بود با تاکسی به سمت معبد رفتیم. راننده تاکسی چند بار از ما پرسید مطمئنید که به کالی غات میروید؟ و ما هم که بی خبر از اوضاع بودیم تائید کردیم.
از سر خیابان ماشین ها مسافران را پیاده کردند و بقیه راه را باید پیاده میرفتیم. تمام دو طرف خیابان پر بود از بساط فروش نماد های کالی و تزیینات و .... همه داشتند با پای برهنه میرفتند. سیل جمعیت ترسناک بود.
خیابان پر بود از متکدیانی که خود را به همه میچسباندند و ما برای فرار از آنها فقط با سرعت میرفتیم، خود هندی ها گفته بودند اگر به یکی از اینها پول بدهید تعداد زیادی به شما هجوم می آورند. به معبد که رسیدیم مناظر حیرت انگیز بود. هیچ شباهتی به محل زیارتی نداشت. کف زمین آب و کثافت و خون قربانی راه افتاده بود.
جمعیت مانند مور و ملخ در هم میلولیدند و تمام کف زمین سگ های بی حال و مریض خوابیده بودند، اگر حواستان نبود پایتان روی سگ ها میرفت. همان موقع به یاد اماکن زیارتی خودمان افتادم که چقدر تمیز و زیبا هستند، به یاد معماری منحصر به فرد و امکانات و تمیزی حرم اما رضا و شاهچراغ افتادم، آن معبد هم برای آنها همان تقدس را داشت اما وضعیت باورنکردنی بود.
به ما اشاره کردند که باید کفش هایتان را درآورید، و ما همان جا تصمیم گرفتیم برگردیم که یکی از راهنما ها که معلوم بود دندان تیز کرده بود به سمت ما آمد و خودش را معرفی کرد و گفت نترسید، اگر نخواهید به درون اتاقی که مجسمه کالی هست بروید نیازی نیست کفشهایتان را درآورید.
گفت من از طبقه برهمن هستم (بالاترین طبقه مذهبی هندو) و بسیار شمرده انگلیسی صحبت میکرد. همراه ما شد و تمام آنجا را به ما نشان داد. من در تمام مدت به خود میلرزیدم و از ترس خدا خدا میکردم زود گردش درون معبد تمام شود.
یک صف طولانی برای رفتن به اتاق کالی بود که خوشبختانه ما از کنار آن رد شدیم، در گوشه ای محل قربانی کردن بز بود. تمام زمین پر از خون شده بود. در یک قسمت هم یک استخر خیلی کثیف بود که مجسمه ای در کنارش بود. در آن استخر مردم خود را میشستند تا پاک و بدون گناه شوند.
آقای برهمن ما را به کنار مجسمه برد و دعایی خواند و گفت برایتان رحمت و برکت خواستم! و از ما خواست تا پولی به مجسمه بدهیم و خودش مبلغ هم تایین کرد، گفت مثلا هزار روپیه برایش بگذارید! و ما هم یک صد روپیه ای گذاشتیم تا زود از آنجا خلاص شویم و تا پشتمان را کردیم آقای برهمن پول را در جیبش گذاشت. خلاصه در اخر هم یک پول از ما گرفت و ما در رفتیم.
بعدا که به دوستان هندیمان گفتیم به انجا رفتیم همه تعجب کردند و گفتند اگر از ما پرسیده بودید هرگز نمیگذاشتیم بروید. آنجا خیلی جای خظرناکی است و یکشنبه ها از همیشه شلوغ تر است.
در راه معبد
آقای برهمن
تصویر کالی- عکس را خودم نگرفتم
چندین معبد دیگر هم داشتند که هر چه گفتند آنجا راببینید ما دیگر نرفتیم.
موزه هند
در مورد موزه هند بسیار در اینترنت خواندیم و یک روز تعطیل ماشین گرفتیم و به دیدن موزه رفتیم. چون آپارتمان ما در خارج از شهر قرار داشت تا مرکز شهر و موزه تقریبا یک ساعتی در راه بودیم.
طبق معمول هوا هم بسیار گرم بود. از موزه دیدن کردیم که البته قسمتهای زیادی از موزه به خاطر تعمیرات تعطیل بود. یک قسمت مجسمه های بسیار زیبای چوبی و سنگی بود یک قسمت به مصر تعلق داشت که ما نفهمیدیم چرا در موزه هند اهرام ثلاثه را گذاشته بودند، قسمتی به حیات وحش تعلق داشت که بسیار مجسمه های بی کفیتی ساخته بودند و یک قسمت هم به تاریخ هند که ما در آنجا سکه های ساسانی را دیدیم و خوشحال شدیم که این همه راه آمدیم بالاخره ارزشش را داشت.
معبد کالی غات
خیابان پارک استریت
یکی از خیابان های معروف شهر بود که وصف زیبایی و امکاناتش را زیاد شنیده بودیم. یک شب با کلی ذوق و شوق به آنجا رفتیم ولی صحنه ها همان صحنه های معمول کلکته بود.
فقط چند رستوران، تعدادی باشگاه شبانه و یکی دو تا کتاب فروشی داشت. یک ساعتی در آنجا قدم زدیم و در کتاب فروشی بزرگی کمی وقت گذراندیم، تصمیم داشتیم در چلوکبابی معروف شهر که در آنجا بود شام بخوریم اما صف طویل رستوران نظرمان را عوض کرد.
صاحب اصلی رستوان یک مرد ایرانی بود که در آمریکا زندگی میکرد. در یک رستوران دیگر شام خوردیم و برگشتیم.
غذا
در هند تنوع غذا بسیار زیاد است. مانند هر کشور دیگر در هر قسمت هند غذای مخصوصی دارند. کلکته به غذاهای خیابانی مشهور است.
قبل از رفتن بسیار خوانده بودم که حتما غذاهای خیابانی را امتحان کنید اما دیدن مراحل آماده سازی این غذاها به کلی این فکر را از سرمان بیرون کرد. ما هر روزه شاهد بودیم که خود اهالی شهر با چه لذتی در کنار خیابان ها به خوردن مشغولند.
ما از ترس بیماری و به شرط احتیاط فقط در روزهای آخر هفته آن هم در رستوران های مراکز خرید یا رستوران مجتمع محل زندگیمان غذا میخوردیم و در طول هفته خودم غذا میپختم. ما در این مدت خیلی احتیاط کردیم که اصلا آب و نوشیدنی که در باز باشد نخوریم. حتی ماست و بستنی غیر پاستوریزه.
تمام این مدت گیاهخوار شدیم چون فروشگاه گوشت قرمز که اصلا ندیدیم و به خاطر رعایت بهداشت مرغ هم نخریدیم. فقط بیرون گاهی غذای گوشتی میخوردیم.
ماست و پنیر سفید مثل کیمیا بود و به سختی پیدا میشد. یک بار یک غالب پنیر سفید خارجی در یک سوپر پیدا کردیم 60 هزار تومان! خلاصه در این مدت دلمان برای یک نان و پنیر یا ماست و خیار حسابی تنگ شد. یک مدل پنیر داشتند که گیاهخواران به جای گوشت در خوراک آن را میپختند اما ماست و پنیرشان به ذائقه ما سازگار نبود.
غذای محلی کلکته یا یهتر بگویم غذای بنگالی بیشتر ماهی بود. یک بار که مهمان یک خانواده بنگالی بودیم چند نوع غذایشان را امتحان کردیم که پر از ادویه بود و طعمی شیرین داشت حتی ماهی! در همه رستوران ها دو نوع منو بود یکی منوی گیاهخواری و یکی غیر گیاهخواری.
بیشترین غذاهای هندی که به ذایقه ما سازگار بود یکی بریانی بود که کاملا با بریانی ما فرق دارد، یک نوع پلو بود پر از ادویه تند که یا یک تخم مرغ و یک سیب زمینی آب پز در وسطش بود یا یک تکه مرغ و یکی دیگر هم مرغ تندوری بود که بسیار لذیذ و خیلی تند بود.
خوردن غذا با دست یک امر کاملا معمول بود. حتی در مراکز علمی و پزشکی همه افراد تحصیل کرده با دست غذا میخوردند.
دیدن چلو کباب در منوی رستورانها و یک رستوران زنجیره ای به نام شیراز در کلکته خیلی برایمان جالب بود.
همانطور که میدانید در هندوستان تعداد مذاهب بسیار زیاد است و همه در کنار هم با آرامش و احترام زندگی میکنند. ما هر روز از فاصله ای دور صدای اذان میشنیدیم. با اینکه اکثریت مسلمانان هند سنی مذهب هستند اما روزی در خیابان دیدیم که پشت یک ماشین نوشته بود یا حسین و متوجه شدیم تعدادی هم شیعه هستند.
در زمان های بسیار دور و با ورود اسلام به ایران تعدادی از زرتشتیان ایران به هندوستان گریختند و در آنجا ساکن شدند که به آنها پارسیان میگویند. آنها در هندوستان پذیرفته شدند به این شرط که تبلیغ دینی نکنند وهمین باعث شد که روز به روز تعداد آنها کمتر شود به خصوص با مهاجرت فرزندانشان به خارج، البته تعداد پارسیان در شهر های بمبئی و دهلی بیشتر است اما در کلکته کلا 500 نفر پارسی زندگی میکنند.
این نکته هم جالب است که بدانید بنیانگذار دو تا از بزرگترین شرکتهای تجاری هند از همین پارسیان بوده اند.
من به دلیل حوزه مطالعاتی خودم باید هر طور شده به دیدنشان میرفتم. با کلی تحقیق در اینترنت شماره ای از یک خانم پارسی پیدا کردم و با او تماس گرفتم. ایشان مسوول یک مهمانخانه پارسیان بود که در نزدیکی آتشکده کلکته قرار داشت. وقتی شنید ما از ایران آمده ایم بسیار تعجب کرد و پس از دادن آدرس قرار شد آخر هفته به دیدنش برویم.
مهمانسرا و آتشکده پارسیان هند درست در شلوغ ترین محله کلکته قرار داشت، پس از تقریبا دو ساعت آنجا را پیدا کردیم و خانم بسیار مهربانی به استقبالمان آمد. لباسش مثل زرتشتیان خودمان بود و خیلی هم مهربان بود. ما را به داخل دعوت کردند و با چای پذیرایی کردند.
یک ساختمان خیلی قدیمی ولی باصفا که حتی یک مهمان هم نداشت. میگفت تا به حال هیچ ایرانی به آنجا نرفته و برای پارسیان این یک آرزو است که حتی یک بار در طول زندگی به ایران بروند. بر دیوار عکسهای زرتشت پیامبر و عکسهایی از ایران بود. آنجا خیلی متاسف شدم و دلم برای وضعیت زندگیشان سوخت. پس از نیم ساعتی با او خداحافظی کردیم و برای دیدن آتشکده از چند کوچه بسیار کثیف و ترسناک گذشتیم.
باران میبارید و بوغ ماشین ها و گدایان که به دنبال ما میدویدند باعث شد تا به سرعت خودمان را به آنجا برسانیم. اول به ساختمان سفیدی مواجه شدیم که جماعت خانه یا همان مصلای فرقه ای بود به نام شیعه اسماعیلی.
نام آنجا به نام شاهزاده کریم آقاخان بود، امام شیعیان اسماعیلی که قومیتی ایرانی دارد و زاده ژنو است. فردی است بسیار ثروتمند که در پاریس زندگی میکند.
روبروی ساختمان آقاخان، در آن طرف کوچه انجمن آتش ادران زرتشتیان بود. با دیدن سردر آتشکده نفس در سینه ام زندانی شده بود و اشک در چشمانم جاری شد. زنگ زدیم و یک مرد میانسال در را باز کرد. خانم هتلدار قبلا آمدن ما را به آنها اطلاع داده بود. اسم خادم آنجا آقای مرزبان بود.
تمامی پارسیان هند هنوز اسامی ایرانی داشتند و چهره هایشان درست مانند ایرانی ها بود! انگار هیچ اثری از گذشت 1500 سال دوری از نژاد و وطن نبود. آقای مرزبان و یک نفر دیگر تنها کسانی بودند که در آتشکده حضور داشتند.
آنقدر خوشحال شدند که ما به عنوان اولین ایرانیان پا به آنجا گذاشته بودیم که حدود یک ساعتی با ما صحبت کردند و از ایران پرسیدند. و در آخر از ما دعوت کردند که در جشن سال نو پارسیان که ده روز بعد بود شرکت کنیم که متاسفانه آن زمان ما دیگر در هند نبودیم.
پارسیان هند سال نو را دو بار جشن میگیرند، به خاطر اختلاف چند روزه ای که تقویم آنها با ما دارد هر سال چند روز سال نو به عقب رفته و در تابستان یک جشن میگیرند و نوروز هم جشن باستانی میگیرند. داستان تقویم خیلی طولانی و خارج از حوصله این سفرنامه است. از قفسه کتابخانه بسیار مختصر و خاک گرفته آنجا یک کتاب خرده اوستا آورد که برایمان توضیح دهد و وقتی کتاب را از او گرفتم و خواندم بسیار تعجب کرد. خواستیم به دیدن آتش مقدس برویم اما اجازه ندادند، طبق قانون فقط زرتشتیان میتوانند به آتش مقدس نزدیک شوند.
در آخر هنگام خداحافظی گفت ما هنوز خود را در این کشور پناهنده میدانیم! هیچ گاه این جمله از خاطرم نمیرود. با احساسی مبهم آنجا را ترک کردیم. خوشحالی از این تجربه ارزشمند و غم از غربت و بی خبری اینان از سرزمین اجدادیشان.
از بهترین تفریحاتی که میتوان در کلکته از آن نام برد خرید است! اگر مثل من عاشق خرید هستید حتما به هندوستان سری بزنید. تنوع فروشگاه ها به قدری زیاد بود که ما هر هفته یک شنبه ها را از صبح تا شب در یک مرکز خرید بودیم و شاید چند تای آنها را بعد از چند بار رفتن نتوانستیم کامل ببینیم.
همه برندهای مطرح دنیا در این مراکز خرید بسیار بزرگ و مدرن حضور داشتند و علاوه بر این فروشگاههای معروف چندین برند هندی هم بودند که فروشگاههای بسیار بزرگ داشتند و در فصل مانسون رقابت حراج های باورنکردنی انسان را مبهوت میکرد.
از 25 درصد شروع شد و در هفته های آخر بیشتر فروشگاه ها برای خرید یکی دومی را مجانی میدادند. حراج های واقعی و اجناس با کیفیت. ما که از این قیمت ها خبر نداشتیم از ایران خیلی بار با خود برده بودیم.
در سفر بعدی فقط با یک دست لباس و چند چمدان خالی خواهم رفت! البته با وجود این ما در راه برگشت علاوه بر 60 کیلو که مجاز بودیم مجبور شدیم حدود 30 کیلو اضافه بار هم بدهیم. با توجه به تجربه ای که من از خرید در بیشتر کشورهایی که رفته ام دارم با جرات میگویم هند بهترین مقصد برای خرید است.
گرفتاری و تحریم
مشکل دیگری که ما به آن برخوردیم انتقال پول از ایران بود. اول اینکه ما روز اول که رفتیم با همه پولی که داشتیم به بانک رفتیم تا تقاضای حساب کنیم اول گفتند مشکلی نیست اما وقتی فهمیدند ایرانی هستیم اجازه ندادند و ما به روش انسانهای نخستین تمام مدت یا پول همراهمان بود یا جایی قایم میکردیم.
ما که محاسبه هایمان کمی به هم خورده بود و برای کرایه خانه و برق و تاکسی خیلی بیشتر از آنچه فکر میکردیم هزینه کردیم و در روزهای آخر برای خرید یک وسیله کاری به پول نیاز پیدا کردیم، به دنبال راهی بودیم که از ایران برایمان پول بفرستند. چون در کلکته صرافی ایرانی وجود نداشت هیچ کدام از صراف ها نتوانستند برایمان پول حواله کنند و گفتند باید از طریق western union بفرستند.
بنا به قانون این شرکت پس از ده دقیقه پول قابل برداشت است. ما هم به همین خیال به یکی از صرافی های آشنا سپردیم تا پول را برایمان بفرستند. به خاطر تحریم ها باید پول را از ایران به دبی از دبی به مالزی و از مالزی به کلکته میفرستادند که حدود سه چهار روز طول کشید. روزی که شماره رسید را دریافت کردیم به فروشنده دستگاه گفتیم که از بمبئی بیاید و در قبال دریافت پول نقد دستگاه را تحویل دهد.
صبح با مدارک به دفتر western union رفتیم. حدود 4 ساعت آنجا بودیم و به خیال اینکه با پول زیاد باید برگردیم تاکسی تلفنی را نگه داشتیم. مدرکی نبود که از ما نخواهند. این پول را برای چه میخواهید؟ رسید نشان دادیم که از چه کسی میخواهیم خرید کنیم. چرا به هند آمده اید؟ چرا پول خواستید؟ و هزار سوال دیگر. داستان را خلاصه میکنم، در آخر پس از چند روز رفت و آمد به این نمایندگی ها هیچ کدام حاضر نشدند پول خودمان را تحویلمان بدهند! مجبور شدیم پول را برگردانیم و از راههای طولانی تری کارمان را انجام دهیم.
ما در این سفر مزه تحریم را با گوشت و پوستمان چشیدیم. اگر کوچکترین اتفاقی در این سفر افتاده بود دست ما به هیچ جا بند نبود. حتی یک ایرانی در این شهر سراغ نداشتیم. این موضوع باعث شد روزهای پر استرسی را تجربه کنیم.
همان جا بود که گفتم دیگر هیچ وقت حاضر نیستم پا به هند بگذارم اما از همان روزهای نخستین بازگشت دلم برای آنجا تنگ شد. حالا برای رفتن دوباره و دیدن بقیه شهرهایش برنامه ریزی میکنم.
وسیله نقلیه رایج، ریکشا
ساختمانی از زمان استعمار انگلیس
ماشین عروس!)
ساری های رنگارنگ همسایه بالایی
در کلکته هم مانند بیشتر شهرهای هند اکثر مردم انگلیسی صحبت میکنند. البته زبان رسمی بنگالی است و عده ای بنگالی و هندی هم صحبت میکنند. برای ارتباط برقرار کردن هیچ مشکلی نیست. برای صحبت کردن با کسانی که سواد ندارند و انگلیسی نمیدانند هم آنقدر کلمه فارسی در زبانشان وارد شده که پس از مدتی ماندن راحت میشود جملات و کلمات ضروری را یاد گرفت.
در زبان بنگالی حدود 6000 کلمه فارسی و عربی وارد شده است (کلمات عربی هم همان کلمات دخیل در زبان فارسی هستند).
زبان های رایج در هندوستان و زبان فارسی در اصل از یک ریشه جدا شده اند و زبان سنسکریت باستان با زبان های ایرانی باستان بسیار شباهت داشته اند. علاوه بر کلماتی که هم ریشه هستند و در هر دو زبان وجود دارند تعداد بسیاری کلمه هم بعد تر و در زمانی که هندوستان جزئی از امپراطوری ایران بوده وارد زبان های شبه قاره شده است.
در طول تاریخ روابط فرهنگی بین ایران و هند همیشه مثبت بوده است. جواهر لعل نهرو اولین نخستوزیر دانشمند و روشنفکر هند در آثار خود اشارههای زیادی به فرهنگ و تاریخ ایران دارد.
اما متاسفانه ما دیدیم که در آن سرزمین نه کسی چندان از نام ایران آگاهی داشت نه از این همه تاثیر زبانی. مثلا گاهی که صاحب خانه می آمد و ما با هم فارسی صحبت میکردیم با تعجب از کلمات مشابه ما میپرسید و وقتی چند کلمه فارسی دخیل را برایش میشمردم بسیار تعجب میکرد، با وجود اینکه مردی بود تحصیل کرده و مدرک دکتری داشت.
دلیلش به نظر من این است که زبان فارسی با وجود اینکه در برهه ای از تاریخ زبان رسمی هند بوده است اما امروزه متاسفانه از جانب ایران پشتیبانی نمیشود و این زبان به قدر کافی وزنه سیاسی و اقتصادی ندارد.
با توجّه به سابقة ریشهداری که فرهنگ ایران در این ناحیه دارد، موجب تأسّف بسیار است که توجّه به زبان در غفلت به سر برد. ما هر جا چند نفر مشتاق میدیدیم برایشان از ایران و تاریخ و فرهنگ و زبان ایران صحبت میکردیم و من حتی در آن مدت فیلمی کوتاه درست کردم از عکسهای مناطق مختلف، دیدنی ها، لباس و حتی غذای مناطق مختلف ایران و چند نسخه اش را به دوستان جدیدمان در کلکته دادم.
چون احساس میکردم هیچ چیز از ایران نمیدانند، گاهی از ما سوال میکردند در ایران به اینترنت دسترسی دارید؟ یا میگفتند شما در ایران ماشین های خوب و خانه های خوب دارید؟ و من با اینکه بسیار از تمیزی و زیبایی ایران گفتم اما افسوس میخوردم کشوری با این هم توانایی باالقوه برای گردشگری چرا باید چنین ناشناخته باشد؟
یک روز برای یک سخنرانی به یکی از دانشگاههای کلکته رفتم. سالن کنفرانس در ساختمانی قرار داشت به نام مطالعات آسیایی "مولانا ابوالکلام آزاد". اتفاق جالبی بود چون در ورودی شهر ما شیراز یک میدان هست به همین نام، ولی من اصلا نمیدانستم که او کیست و دعوت به آن موسسه باعث شد من اطلاعات جالبی در مورد این فرد فرهیخته به دست آورم.
او اولین وزیر فرهنگ هند پس از استقلال بوده و به زبان فارسی تسلط کامل داشته. او که مفسر قرآن بوده برای اولین بار ثابت کرد ذو القرنین همان کوروش کبیر است و به حافظ علاقه بسیار داشته.
در آن جلسه حدود 40 نفر از اساتید دانشگاه بودند و قرار بود در مورد زبانهای ایرانی صحبت کنم. یکی از آنها که استاد تاریخ بود پس از معرفی من این شعر زیبای حافظ را با لهجه ای شیرین خواند و خیلی حس خوشایندی بود:
"شکرشکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله میرود"
روز آخر اقامت ما در کلکته جشن استقلال هندوستان بود، از صبح زود در محوطه مجتمع صدای بلند موسیقی و تدارکات جشن برپا بود، ما هم دعوت بودیم. برای ناهار غذاهای محلی خودشان بود و یک مدل شیرینی دقیقا مثل زولبیا.همه اهالی مجتمع با لباس های سنتی و زیبا حضور داشتند.
با تعدادی از آن ها در این مدت آشنا شده بودیم، بسیار مردمان آرام و دوست داشتنی بودند. همه میدانستند که عازم هستیم و خیلی خوب شد تا همه شان را در روز آخر دیدیم و خداحافظی کردیم. چند ساعتی همه دور هم بودند اما ما زود برگشتیم تا وسایل را جمع کنیم و خانه را تحویل دهیم. هنوز هم از طریق ایمیل با بعضی از همسایه ها و دوستان در کلکته در تماس هستم. عصر صاحب خانه آمد و پس از بررسی دقیق آپارتمان تصفیه حساب کردیم و اسبابمان را برداشتیم و شب به هتل رفتیم چون پروازمان برای صبح زود بود.
ما پس از چند ماه زندگی در کلکته در راه بازگشت چند روزی به گوا رفتیم و از آنجا به شیراز برگشتیم. اتفاقات آنجا را در سفرنامه جداگانه ای پیشتر توضیح داده ام. این شهر پر از تضاد، پر از جمعیت، عجیب، پر از زاغه نشینان فقیر و پر از ثروتمندان و مردم تحصیل کرده، خواهی نخواهی شما را افسون میکند! زندگی منحصر به فرد ساکنان، طبیعت زیبای شهر، شادی و فقر در کنار هم، همه و همه در روزهای آخر باعث شد بفهمیم چرا به این شهر، city of joy میگویند.
شاید این عکس زیبا (که البته من نگرفتم) این عبارت را برای شما هم معنی کند.
نویسنده: ف.الف
تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب سایت بانک تور و گردشگری مسؤولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمیگیرد. |