سفر به خط استوا- مالزی (بخش 5)

4.4
از 42 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
سفر به خط استوا- مالزی (بخش 5)

سفر به خط استوا- مالزی (بخش 5)

چند تا ال سی دی هم بودن که خیلی جالب بودن. تنها کاری که شما باید بکنید اینه که بلیط بازدید از برج رو باید روبروی لنز تلویزیون نگه دارید. دستگاه پس از خوندنه بلیط شما ، شروع میکنه به ساختن قسمتی از برجهای دوقلو بر روی صفحه نمایشگر و اطلاعات مربوط به هر بخش رو هم مینویسه. مثلاً اگه بلیطت رو روبروی تلویزیون اول بگیری ، همزمان ماکتی از پارکینگ برج های دوقلو رو مشاهده میکنی که در حال تکمیل هستند. یه مقدار باید صبر کنی تا تکمیل بشن. بعدش با چرخوندن بلیط میتونی زوایای مختلف پارکینگ رو هم ببینی. تلویزیون بعدی مخصوص بدنه برج و تلویزیون بعدی هم مربوط به کلگی برج هستند. در کل خیلی جالب بود و کلی مردم سرگرمش شده بودن.

همینجا بود که تور بازدید هم به پایان رسید و دوباره با آسانسورها برگشتیم پایین. عکسمون رو که داخل یه قاب شکیل گذاشته بودن بهمون نشون دادن و قیمت فضاییه 100 رینگت!!! رو پیشنهاد کردن که چون خیلی زیاد بود ما بی خیال عکسمون شدیم. اگرچه خیلی هم خوب از آب دراومده بود. بعدش بهمون پیشنهاد دادن که عکس پشت مگنتی خریداری کنیم. یک مستطیل فلزی پشت مگنتی ( مخصوص چسباندن روی یخچال) که اندازه کوچکی داشت رو بهمون 30 رینگت پیشنهاد دادن که چون همسرم خیلی خوشش اومد ازشون گرفتیم و الان هم رو در یخچالمون نصبه. بعد از دیدن برج ها به همون پارکی که گفتم کنار برج های دوقلو هستش رفتیم و یه مقدار داخل پارک نشستیم و سنجاب های بازیگوش و نگاه کردیم و واسه فردامون برنامه ریزی کردیم :

 سفرنامه مالزی

اینجا لازمه که یه پرانتز باز کنم : من یک رفیقی داشتم که از 15 سالگی باهم رفیق بودیم و از صبح تا شبمون رو باهم میگذروندیم. پس از اینکه من ازدواج کردم دیگه ایشون رو ندیدم تا اینکه یک هفته قبل از سفر ما به مالزی ایشون تونسته بودن من رو پیدا کنن و با هم قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم. وقتی همدیگه رو دیدیم بهم گفت تو این چند سالی که نبوده ، مشغول تحصیل در مالزی بوده.

جالب اینجا بود که خدا خیلی به موقع ایشون رو سر راه من گذاشته بود، درست یک هفته قبل از اینکه من به مالزی سفر کنم رفیقم رو که چهار سال بود ندیده بودم پیدا کرده بودم ، اونم کسی که 3 سال اخیررو تو مالزی زندگی کرده بود. از این رفیقم در مورد نحوه رفتن به دریا پرسیده بودم تا راهنماییم کنه. اونم بهم گفته بود که رفیق تو مالزی زیاد داره و من و به 3 تا از رفیقاش معرفی کرده بود و گفته بود وقتی من به مالزی رسیدم به یکیشون زنگ بزنم تا من رو با ماشین ببرن تا دریا و برگردونن و فقط هزینه بنزین ماشینشون و ازم بگیرن. بنده خدا اینقدر سفارشم رو هم کرده بود که نگو.

ماهم تصمیم گرفتیم که به یکی از این دوستان که آقایی به نام آرمان بود زنگ بزنیم تا در صورتیکه میتونه فردا صبح بیاد دنبالمون. زنگ زدم به ایشون و خودم و معرفی کردم. بنده خدا اینقدر پشت تلفن احترامم کرد که خودم خجالت کشیدم. بهم گفت هر ساعتی خواستید میام دنبالتون و تا هر وقت هم خواستید میگردونمتون و هر جایی هم خو.استید میبرمتون. دیگه از این بهتر چی می خواستیم؟ ازش در مورد هزینه هم پرسیدم که اول نمیگفت و لی با اصرار من گفت هر چقدر پول بنزین شد همون و بده. فقط بهم گفت که ماشین خودش 2 روز قبل خراب شده و الان یه ماشین قدیمی و اوراق دستشه. ما گفتیم با این قضیه مشکلی نداریم . حتی میخواست یه ماشین برامون اجاره کنه که من اجازه ندادم و گفتم هر چی که 4 تا چرخ داشته باشه و مارو به مقصد برسونه خوبه!!! پس واسه ساعت 8:30 صبح فردا قرار گذاشتیم که بیاد دم هتل دنبالمون.

بعد از اینکه برنامه فردامونم اوکی شد رفتیم انتهای پارک و داخل یه ساختمون شدیم و از پله برقی رفتیم پایین تا از آکواریوم کوالالامپور که خیلی هم تعریفش و شنیده بودیم دیدن کنیم. کنار ورودیه آکواریوم یه فضای بازی هست که دورتادورش رستوران وجود داره. با دیدن رستورا نها تصمیم گرفتیم که اول ناهار بخوریم و بعد بریم آکواریوم. بعد از کلی مشورت جهت اینکه چی بخوریم و چی نخوریم آخر سر وارد یک فست فودی شدیم. اونجا پیتزاهای بزرگی داشت که هر قطعش جداگانه فروخته میشد. با خودم گفتم که مرغ سوخاری بگیرم و 2 تا قطاع پیتزا. رفتم جلو و 2 تا قاچ پیتزا + 1 عدد مرغ سوخاری+ سیب زمینی و پنیر+ 2 تا نوشابه سفارش دادم که روی هم شد 40 رینگت. اسمم رو ازم پرسید و گفت صداتون میزنم. بعد از چند دقیقه دیدم یکی داره با همون لهجه شیرینش میگه:

Muhammad? رفتم جلو و غذا رو بگیرم دیدم بجای مرغ سوخاری بهم یه همبرگر خیلی خیلی کوچیک داده. فکر کردم اشتباه بهم داده و بهش گفتم. اما بعد دیدم که ای دل غافل خودم سوتی دادم. من بهش گفتم chiken میخوام اونم بهم گفت classic? من هم گفتم آره. آخه فکر کردم منظورش از کلاسیک همون سوالیه که تو کی اف سی میپرسن ( اونجا ازت سوال میکنن اورجینال یا اسپایسی) نگو classic chiken ساندویچ همبرگر مرغ هستش. هیچی دیگه غذا رو گرفتیم ولی از شانس خوب ما همبرگرش عالی بود. پیتزاشم با اینکه جز نون و پنیر چیز دیگه ای نداشت اما خیلی خوشمره بود اما یه مشکل اساسی داشت و اونم این بود که همینجوری ازش روغن میچکید.

 سفرنامه مالزی

من نمیدونم اینا پیتزاهاشون و چجوری درست میکنن که اینقدر روغن داره طوریکه داره ازش چک چک میچکه. یک قطعش هم برخلاف تصور ما خیلی بزرگ بود. تنها چیزی که خوب نبود سیب زمینی و پنیرش بود که به معنای واقعی افتضاح و بیات بود. چنگال هم بهمون نداده بودن که وقتی من پیگیری کردم متوجه شدم که تو هر رستورانی باشی برای برداشتن قاشق یا چنگال باید به محوطه دایره ای بیرون رستوران مراجعه کنی و از اونجا برداری.

بعد از سیر شدن شکم رفتیم بلیط آکواریوم رو نفری 50 رینگت خریداری کردیم. همونجا هم یه برگه برداشتیم که روش زمان غذا دادن به ماهی ها رو نوشته بود. البته خود من از قبل میدونستم که غذا دادن به ماهی هاشون زمان داره و حدودش رو هم میدونستم و به خاطر همین هم بود که اول رفتیم واسه ناهار. عکس زیر زمانبندی غذا دادن به ماهی هاست. حتماً حتماً زمانتون رو طوری تنظیم کنید که موقع غذا دادن جای درست حضور داشته باشید :

 سفرنامه مالزی

طبق معمول ورودی آکواریوم ازمون عکس انداختن و وارد شدیم. یه تابلویی هم نصب کرده بودن که روش نوشته شده بود فلش دوربین ها برای ماهی ها خیلی ضرر داره و به هیچ وجه با فلش عکس نندازید که خبر بدی بود چون دوربین ما بدون فلش اصلاً خوب عکس نمیگیره و تاریک می افته. ورودی آکواریوم و سمت راست چندتا حوضچه هستش که داخلش سفره ماهی و کوسه نگهداری میشه. یه موجودی هم بود که از یه زاویه یه چیزی بین خرچنگ و سوسک و میگو و از زاویه دیگه شبیه سفره ماهی بود. فرض کنید یک سوسک سر و ته شده و داره تو آب شنا میکنه. واقعاً موجود جالب و در عین حال بسیار زشتی بود :

 سفرنامه مالزی

داخل حوضچه یه نوع کوسه که اسمش بامبو شارک بود هم وجود داشت که زیر برگ ها قائم شده بود. بعدش از کنار یک استوانه بسیار بلند رد شدیم که ماهی ها داخل استوانه و در حال چرخیدن دور تا دور اون بودن. من شنیدم که نباید ماهی ها رو تو آکواریوم های گرد یا استوانه ای نگه داری کرد. علت اون هم اینه که ماهی ها قدرت جهت یابی شون رو از دست میدن و گیج میشن. یه مقدار جلوتر به موش آبی رسیدیم که از شانس خوب ما ساعت غذا دادنش هم بود و پشت بلندگو اعلام کردن اونایی که میخوان غذا خوردن موش آبی رو نگاه کن بیاین. یه موش آبی شیکم گنده پشت شیشه بود که یه ظرف بزرگ از انواع سبزیجات و میوه ها رو گذاشتن جلوش. من مونده بودم این چجوری میخواد این همه غذا رو بخورده. لوبیا سبز، پاپایا، هویج و هر چیز دیگه ای که فکرشو بکنید تو بشقاب این بود. اون هم بسیار تمیز و تازه که داشت برق میزد. واقعاً خوشم اومد که اینقدر به کیفیت و کمیت غذایی که به حیوون میدن توجه میشد. موشه هم معلوم بود که با چه عشق و علاقه ای داره غذا رو میخوره.

بعد از اون نوبت به غذا دادن سمورها شد. شاید یکی از قشنگترین قسمت های برنامشون همین غذا دادن به سمورهاست. 3-4 تا سمور پشت در ورودی اتاق شیشه ایشون جمع شده بودن و داشتن پنجول به در میکشیدن. خیلی خنده دار بود. منتظر بودن تا کسی که قراره بهشون غذا بده وارد بشه. از سر و کول هم بالا میرفتن و رو دوتا پاهاشون وایساده بودن و ملتمسانه در و نگاه میکردن. تا اینکه بالاخره انتظارها به پایان رسید و یه خانم و یک آقا وارد شدن. یکیشون رفت یک سمت اتاق ویکیشون هم سمت دیگه. جلوی هرکدومشون هم 2 تا سمور قرار گرفتن. هر کاری که خانومه با انگشتش انجام میداد اونا بهش عکس العمل نشون میدادن. مثلاً وقتی با انگشتش به دور اشاره میکرد، سموره میدوید میرفت ته اتاق بعدش تکون نمیخورد تا حرکت بعدی رو بهش بگه. بعدش با انگشتش به نزدیک اشاره میکرد و سمور میدوید و می اومد. بعدش انگشتش و چند دور میچرخوند و سمور چند دوری میچرخید .

آخر سر باهم دست میدادن و اون خانوم یه تیکه ماهی به سموره میداد بخوره.. من عاشق اونجایی بودم که با همدیگه دست میدادن. اینقدر قیافه این سمورها و دله بازیشون واسه غذا جالب بود که میمردی از خنده. گشنه نبودنا، معلوم بود خیلی شیکمو هستن. نیم ساعت فقط به کاراشون میخندیدیم. یه چیز جالب هم که واسه بچه ها درست کرده بودن این بود که زیر یه قسمتی از آب یا همون اتاقکی که سمورها توش بودن رو یه راهرو درست کرده بودن طوریکه بچه ها میتونستن برن زیر اتاق و سرشون رو داخل یه نیم کره شیشه ای ( مثل کلاه فضانوردان) کنند و داخل اتاق رو از اونجا ببینند. . در طی مسیر انواع زیبایی از سایر ماهی ها رو هم دیدیم :

 سفرنامه مالزی

 سفرنامه مالزی

صبر کردیم تا به کوسه ها غذا بدن که دیدیم خبری از غذا دادن به کوسه ها نیست. وقتی علتش رو از یکی از مسئولای اونجا پرسیدیم همون جدول برنامه زمانبندی غذا دادن رو بهم نشون داد که توش نوشته شده بود فقط روزهای زوج به کوسه ها غذا میدن که از بخت بد ما روز غذا دادن به کوسه ها اون روز نبود. در ادامه مسیر وارد یک تونل شیشه ای شدیم که آکواریوم در اطراف و بالای سر ما قرار داشت و در حقیقت اصل مطلب اونجا بود. سمت راست تونل مثل پله برقی بود که در موازات زمین حرکت میکرد و میتونستی روی اون بایستی و همینطور آروم که جلو میبرتت از دیدن جانداران داخل آکواریوم لذت ببری و سمت چپش مخصوص راه رفتن.

داخل تونل واقعاً زیبا بود. مخصوصاً هر از چند گاهی که یک سفره ماهی خال خالی یا یک کوسه خیلی بزرگ که از بالا سرمون رد میشدن بهم نشونش میدادیم و خیلی مزه میداد. داخل آکواریوم پر بود از انواع ماهیان ، لاک پشت های غول پیکر ، سفر ماهی های بسیار بسیار بزرگ و کوسه های وحشتناک. یه لاکپشت خیلی بزرگ بود که من واقعاً عاشقش بودم :

 سفرنامه مالزی

بر روی پشت یک از سفره ماهی ها خال های رنگی بسیار زیبایی وجود داشت که همسرم خوشش اومده بود. یه سفره ماهی هم بود که دم خیلی خیلی بلندی داشت. من فکر کنم راحت راحت 3-4 متر دم رو داشت. کوسه ها هم که جذاب ترین قسمت ماجرا بودن. مخصوصاً وقتی دندوناشون و میدیدی. 7-6 ردیف دندون پشت هم به سمت داخل تا اگه طعمه ای رو گاز زدن نتونه فرار کنه و بصورت چپ و راست و نامنظم که واقعاً دیدنشون از پشت شیشه هم ترسناک بود. عکس زیر مربوط به کوسه ای در اندازه متوسط میشه که داشت از بالای سر من عبور میکرد :

 سفرنامه مالزی

داخل تونل هم عکاسی بود که از ما عکس گرفت. بهش گفتم طوری عکس بندازه که اون کوسه بزرگه تو عکسمون بی افته و ماهم با انگشتمون نشونش میدیم و اون هم استقبال کرد و چندتا عکس ازمون گرفت. داخل تونل که جلوتر رفتیم دو تا غواص رو دیدیم که سطل غذا دستشون بود و داشتن به ماهی ها غذا میدادن. یه مقدار وایسادیم نگاهشون کردیم بعد دیدیم غواص ها شنا کردن و رفتن اون سمت از آکواریوم و بلافاصله بعدش تموم ماهی ها هم دنبالش رفتن. بعد پشت بلنگو اعلام کردن که الان برنامه غذا دادن به سفره ماهی ها و لاک پشت ها شروع میشه. ما هم سریعاً خودمون رو رسوندیم به خارج از تونل ، جایی که همه جلوی آکواریوم جمع شده بودن و حتی چند ردیف جلو روی زمین و جلوی آکواریوم نشسته بودن. برنامه شروع شد و غواص ها از داخل سطلی که توش ماهی داشتن ، تیکه های ماهی رو در می اوردن و به سفره ماهی ها میدادن. وقتی میخواستن بهشون غذا بدن از پشتشون حرکت میکردن و یه چند متری رو باهاشون شنا میکردن تا مردم بهتر بتونن تمام بدن سفره ماهی رو ببینن. بعدش هم سفره ماهی با یه مکش جانانه ماهی رو میخورد.

 سفرنامه مالزی

 سفرنامه مالزی

وقتی یکی از غواص ها مشغول غذا دادن میشد ، غواص دیگه دائماً مراقب بود تا کوسه ای بهشون نزدیک نشه. و اگه کوسه ای نزدیک میشد با میله ای که تو دستشون بود اون رو از خودشون دور میکرد :

 سفرنامه مالزی

لاکپشته رو هم که نگو ، غواصه رو زده بود کنار و داشت واسه خودش از داخل سطل هر چی میخواست میخورد. با اون هیکلی که لاک پشت داشت من بعید میدونم که غواصا حتی تو آب هم میتونستن هولش بدن بره کنار :

 سفرنامه مالزی

یه ماهیه هم که سیریشه لاک پشته شده بود و نشسته بود رو لاکش و تا میتونست ازش سواری میگرفت :

 سفرنامه مالزی

در کل غذا دادن به ماهیها خیلی خیلی جالب بود و پیشنهاد میکنم که به هیچ وجه از دستش ندین. آخر برنامه هم اعلام کردن که به مدت 5 دقیقه غواص ها به شیشه نزدیک میشن تا اونایی که میخوان نوبتی بیان جلو و باهاشون عکس بگیرن. که همسرم من هم اولین نفر رفت و یه عکس گرفت. از اونجا دوباره رفتیم داخل تونل و بعد از اینکه یه بار دیگه کل تونل رو نگاه کردیم ، مسیر رو ادامه دادیم که به عروس های دریایی و اسب دریایی و موجوات کوچک دیگه ای رسیدیم که هر کدومشون زیبایی های خاص خودشون و داشتن. مخصوصاً این مارهایی که نصف بدنشون رو از تو خاک بیرون اورده بودن :

 سفرنامه مالزی

 سفرنامه مالزی

بعدش وارد قسمت علمی آکواریوم شدیم. جایی که چرخه زندگی بامبو شارک رو به معرض نمایش گذاشته بود. البته من همش داشتم فکر میکردم اون بیچاره اون تو خفه نمیشه؟ دلش میخواد بیاد بیرون!!!

 سفرنامه مالزی

بعدش هم کلکسیونی از آرواره ها و دندونای انواع کوسه ها رو گذاشته بودن.

 سفرنامه مالزی

خروجی آکواریوم از داخل یک فروشگاه عروسک و لوازم تزئینی رد میشد که همشون تم آکواریوم و موجودات دریایی داشتن. عروسک هایی که داشت اونقدر قشنگ ودن که دل خانومم رو کاملاً برده بودن. هر دقیقه یکیشون و برمیداشت و میگفت این چقدر نازه! آخر سر مجبور شدم 3 تا از عروسک ها رو بخرم تا تو دلش نمونه. 3 تا عروسک روی هم 93 رینگت شد ولی واقعاً می ارزید :

 سفرنامه مالزی

 سفرنامه مالزی

 سفرنامه مالزی

 سفرنامه مالزی

یکی از عکسامون رو هم دادیم برامون چاپ کردم که اون هم 40 رینگت به پامون آب خورد. از آکواریوم اومدیم بیرون و دیدیم به به ، داره بارون میاد. البته زود قطع شد و ما هم پیاده راه افتادیم و تا ایستگاه مونویل Medan Tunku رو قدم زنان رفتیم. کنار خیابون داشتیم میرفتیم که ناگهان دیدم یه مرغ عشق زرد رنگ رفت و بال زد و نشست وسط خیابون. همون موقع بود که یه ماشین اومد از روش رد شد طوریکه فقط از روش عبور کرد و به پرنده آسیبی نرسید. حالا ما داشتیم کنار خیابون بال بال میزدیم که این بیچاره نره زیر ماشین ، از یه طرف هم مرغ عشقه حسابی ترسیده بود و سر جاش میخکوب شده بود و از طرف دیگه هم راننده ها با سرعت هر چه تمام تر و بدون توجه به حیوونه بیچاره از روش عبور میکردن. آخر سر نتونستم طاقت بیارم و رفتم وسط خیابون. همسرم وقتی دید من اینجوری سمت پرنده دویدیم ترسید که من نکنه به هوای مرغ عشقه برم زیر ماشین. اما من دیگه این چیزا حالیم نبود رفتم و دستم و آروم دراز کردم. تا دستم خورد بهش پرید و از وسط خیابون رفت کنار. با خیال راحت برگشتم پیش همسرم. اون هم گفت میدونی کجا پرید رفت؟ گفتم کجا؟ گفت پرید درست تو لاین مخالف باز هم وسط خیابون..

منم دیدم که اون طرف خیابون ترافیک سنگینه و عملاً هیچ کاری از دستمون برنمیاد و این شد که اومدیم ثواب کنیم کباب شد. حالا خواهشاً هر کی ازش خبر داره بگه ، نگرانشم!! ایستگاه Medan Tunku سوار مونوریل شدیم و با هزینه 3 رینگت تو ایستگاه بعد یعنی chow kit پیاده شدیم و رفتیم هتل. ساعت حدود 6:30 عصر بود که رسیدیم هتل و یه دوساعتی خوابیدیم. بعدش دوباره زدیم بیرون به قصد اینکه بریم خیابان بوکیت بینتانگ. واسه همین دوباره با مونوریل رفتیم و ایستگاه Bukit Bintang که 4 تا ایستگاه از ما فاصله داشت پیاده شدیم که هزینه مترو هم 4 رینگت بیشتر نشد. وقتی از خیابون رد شدیم درست نبش خیابان بوکیت بینتانگ و جلوی فروشگاه اچ اند ام لات ، عروسکی که کنار خیابون بود یهو حرکت کرد. دقت کردیم دیدیم که عروسک نیست و آدم واقعی هستش. فقط بصورت کامل رفته داخل اکلیل های طلایی و بصورت بی حرکت کنار خیابون می ایسته و وقتی که مردم از کنارش رد میشن یه دفعه حرکت میکنه. یه سطل هم کنارش بود که روش نوشته شده بود 2 رینگت. یعنی باید دو رینگت مینداختی داخلش تا اجازه داشته باشی باهاش عکس بگیری. البته چند شب بعدش که اومدیم و 2 رینگت انداختیم که باهاش عکس بگیریم برگشت گفت با دو رینگت فقط یکیتون میتونید باهام عکس بگیرید!!! که همسرم باهاش چند تایی عکس گرفت.

 سفرنامه مالزی

اینقدر پول بابت عکس داده بودیم که دیگه رینگتامون تموم شد و مجبور شدیم تا به یه صرافی که تو همون خیابون بود مراجعه کنیم تا پولمون و چنج کنیم. ساعت کار صرافی های اونجا تا ساعت 11 شب هستش.

از اونجا به دنبال رستوران های زنجیره ای تپان یاکی که غذا رو داخل سینی و جلوی خودت درست میکنه گشتیم اما متاسفانه پیدا نکردیم. با اینکه جی پی اس گوشیه من چند تا شعبه از این رستوران رو تو حوالی ما نشون میداد اما پیدا نشد که نشد. همینطور قدم میزدیم و دنبال رستوران تپان یاکی میگشتیم که از خیابان Alor سر در آوردیم. خیابانی که تا اونجا رو ندیدید نباید مالزی رو ترک کنید. البته ما از وجود چنین جایی خبر نداشتیم اما وقتی داشتیم خیابان بوکیت بینتانگ رو به سمت غرب می رفتیم سمت راستمون خیابانی رو دیدیم که خیلی پر زرق و برق بود. ناخداگاه به سمت اون رفتیم و دیدیم که اوه اوه چه خبر است. یک خیابان که از ابتدا تا انتهای آن رستوران چینی وجود دارد. تعداد زیادی دست فروش که مواد غذایی میفروشن از قورباغه و مار و صدف و اسکوئید بگیر تا مرغ و ماهی و همچنین تعداد فراوان از گاری هایی که میوه های استوایی رو با قیمت ناچیزی ( حدود 6 رینگت هر کیلو ) بفروش میرسونن. تا این خیابون و ندیدین از مالزی برنگردین ها، این هم موقعیت مکانیش :

 سفرنامه مالزی

با مونوریل برید ایستگاه بوکیت بینتانگ پیاده شید و از اونجا پیاده 5 دقیقه راه هم بیشتر نیست. از اونجا که خیلی از این خیابون خوشمون اومده بود ولی دیروقت بود تصمیم گرفتیم یک شب از شب های باقیمونده رو فقط به این خیابون اختصاص بدیم و توش چرخ بزنیم که این اتفاق شب آخر افتاد که مفصل توضیح خواهم داد.

برای شام هم مک دونالد رفتیم و 2 عدد چیز برگر + نوشابه+سیب زمینی +1 عدد پای سیب گرفتیم که روی هم 25 رینگت بیشتر نشد. البته حجمش کم بود و من یکی رو که سیر نکرد. به هرحال به هتل برگشتیم و خوابیدیم تا برای فردا که قرار بود به دریا بریم اماده بشیم.

پایان قسمت هفتم

• قسمت هشتم- بندر پورت دیکسون

صبح که شد آرمان با نیم ساعت تاخیر یعنی ساعت 9 اومد دنبالمون. با یه ماشین خیلی قدیمی که مال سال 1990 بود. آرمان پسر لاغر اندام و خیلی خوبی بود. از اونجایی که آدم خونگرمی بود زود هم با هم جوش خوردیم و سر صحبت باز شد. افتادیم تو جاده و به سمت بندر پورت دیکسون حرکت کردیم. در طول مسیر، سرسبزی اطراف جاده بیش از هر چیز دیگری خودنمایی میکرد. مخصوصاً درختای نخل. البته آرمان بهمون گفت که مالایی ها به طرز وحشتناکی جنگل سوزی دارن و جنگل هاشون رو نابود میکنن و یه دفعه ای دیدی تبدیل به مزرعه پالم کردنش.

در مسیر یه جا تعداد زیادی ماشین یه شکل دیدیم که کنار خیابون پشت هم و تویه ردیف زده بودن کنار. آرمان بازم به دادمون رسید و توضیح داد که این چیزی که میبینید دورهمیاشونه. گفتم دورهمی چیه دیگه؟ گفت مثلاً یه عده جوون مثلاً 20 نفر موتور میارن و باهم دیگه میندازن میرن جنگل و مسافرت و ... و این چیزیه که اینجا رسمه. که رسم بیخودی بود به نظرم. آخه چه حالی میده 20 تا موتور پشت هم حرکت کنن و برن جنگل. بهتر نیست همشون یه مینی بوس شن و تا اونجا هم بزنن تو سر و کله همدیگه و بگن و بخندن؟!!!

آرمان همش از لاین سرعت که اینجا سمت راست میشد حرکت میکرد و به یه نکته ای اشاره کرد که من اول فکر کردم داره اغراق میکنه اما در کمال ناباوری دیدم دقیقاً درسته. هر موقع ماشینش به نزدیکای ماشین جلویی میرسید بدون اینکه حتی یه بوق برنه یا چراغ بزنه خود ماشین مقابل میرفت کنار و اصلاً اجازه نمیداد ماشین ما بهش نزدیک شه. آرمان میگفت ، تو با سرعت برو ، اینا خودشون میرن کنار!!!

ساعت 10:20 دقیقه بود که به پورت دیکسون رسیدیم. پارکینگ ساحل بسیار شلوغ بود ط.وریکه به زحمت جای پارک گیر آوردیم. وارد ساحل که شدیم با یه ساحل زشت مواجه شدیم. سرتاسر ساحل غرفه هایی بودن که ساته و خوراکیهای محلی میفروختن. چند تا خونواده هم داخل آب بودن و داشتن با روسری آب تنی میکردن. داخل شن های ساحل هم پر بود از خرچنگ هایی که شاید قطرشون به نیم سانت هم نمیرسید. جت اسکی و بنانا هم بود که جت اسکی رو برای هر نیم ساعت 200 رینگت اجاره میدادن. از ساحل اونجا اصلاً خوشم نیومد. ما رفته بودیم تا یه ساحل زیبا رو ببینیم و لحظاتی رو کنار ساحل بشینیم و از زیبایی های طبیعت لذت ببریم اما این محیط نه تنها زیبا نبود بلکه جای دنجی که ما دنبالش میگشتیم هم نبود.

به آرمان گفتم که من قبل از سفر تموم ساحل های پورت دیکسون رو از توی اینترنت دیده ام و فقط یکیش و پسندیدم که از اینجا حدود 8-7 کیلومتر راه هستش، اگه موافقی با استفاده از جی پی اس بریم اونجا. اون بنده خدا هم که همه جوره پایه بود موافقت کرد. بعداً مشخص شد که برخلاف ساحل قبلی این ساحل قشنگترین ساحلی بود که به عمرم دیده بودم. موقعیت ساحلی که من پیشنهاد دادم رو میتونید تو نقشه زیر ببینید :

 سفرنامه مالزی

چند کیلومتری رفتیم تا به جنگل Tanjung Tuan رسیدیم. وردی جنگل یه درب چوبی بزرگ بود و دوتا میمون رو هم میشد کنارش دید که داشتن از سر و کله هم بالا میرفتن. برای اولین بار هم یه میمون خوشگل دیدم که بالای درخت بود. اجازه ورود ماشین رو نداشتیم لذا ماشین رو همونجا پارک کردیم و نفری 1 رینگت ورودی دادیم و وارد شدیم. مسیر سربالایی و آسفالته و از دل جنگل عبور میکرد.

 سفرنامه مالزی

اونقدر سربالایی رفتیم که دیگه حسابی عرقمون در اومد. در طول مسیر هم صدای بلندی از جیر جیرکها به گوش میرسید. به انتهای مسیر آسفالته که رسیدیم دکه ای بود که آب پرتقال و آب رز که نمیدونم چی چی بود میفروختن. ماهم که حسابی تشنه شده بودیم نفری یه لیوان خریدیم که قیمتش هم لیوانی 1.5 رینگت بود. من رز رو خوردم که دقیقاً مزه شربت ب کمپلکس میداد و خیلی بد مزه بود و بقیه پرتقال خوردن. در انتهای مسیر هم نقشه جنگل که بصورت شبه جزیره ای بود بر روی تابلویی وجود داشت ، منتها هیچی ازش نمیشد فهمید. تنها چیزی که از یکی از تابلوها فهمیدم این بود که سمت راست، محل زندگی عقابهاست و تورهای پرنده نگری هم در اونجا گهگداری برگزار میشود. بعد از بالا رفتن از چند تا پله به یه چیزی شبیه به فانوس دریایی رسیدیم و تونستیم از اون بالا برای اولین بار دریای اون منطقه رو ببینیم. وجود دریا در کنار جنگل زیبایی دوچندانی به منظره داده بود :

 سفرنامه مالزی

اون بالا یه مقدار استراحت کردیم و از بخت و اقبال خوبمون هم 2 تا عقاب دیدیم که داشتن بر فراز دریا پرواز میکردن. ادامه مسیر توی مسیر جنگلی و باریکی ادامه پیدا میکرد که هر از چند گاه باید از تعداد زیادی پله که ارتفاع زیادی هم داشت پایین میرفتیم. فکر کنم هرچی تا حالا بالا اومده بودیم و رفتیم پایین. اونقدر پایین رفتیم تا بالاخره به ساحل رسیدیم. ساحلی دنج و خلوت و زیباو همونجوری که تو ذهنم داشتم. تنها نشانه ای که از آدمیزاد دیده میشد مربوط به 2 قایق ماهیگیری بود که دورتر داخل دریا به ماهیگیری مشغول بودند. از زیبایی های ساحل اونجا هر چه بگویم کم گفته ام . تصاویر خود گویاست :

 سفرنامه مالزی

 سفرنامه مالزی

 سفرنامه مالزی

به محض وارد شدن به ساحل دیدم یه چیز سیاه و گرد روی شن ها افتاده. سمتش رفتم دیدم نارگیله. از اینکه تو ساحل نارگیل پیدا کرده بودم تو پوست خودم نمیگنجیدم. به همسرم گفتم که من باید هر جور شده این نارگیل رو بخورم. چشم انداختیم دیدیم باز هم نارگیل هست و تو ساحل تعداد زیادی نارگیل از روی درختان افتاده بود و کسی هم برشون نداشته بود و نارگیل های بیچاره به حال خودشان رها شده بودند. اما ناراحت نباشید، چون من اینجا هستم. ابتدا پوست نارگیل رو کندم و بعدش بازدن چند ضربه محکم به سنگی که در ساحل افتاده بودم شکستمش. اول سعی کردم کاری کنم که آب نارگیل هم حفظ بشه اما نشد که نشد. وقتی نارگیل باز شد داخلش یک شیی سفید جامد وجود داشت. با تعجب نگاه میکردیم تا اینکه همسرم پی برد این نارگیله نگون بخت جوانه زده. به من گفتند میخوای نخوریش؟ اما من که نمیتونستم از نارگیل بگذرم اون سفیده رو خارج کردم. بــــــله، حالا شد نارگیله دوست داشتنیه من. چاقو آوردیم و از پوستش جدا کردیم و خوردیم و جایتان خالی چقدر هم خوشمزه بود.

 سفرنامه مالزی

بعد از خوردن نارگیل پاچه ها رو زدیم بالا و رفتیم تو آب. آب دریا چرب بود. اصلاً توقع آب کریستالی شبیه کیش خودمان رو نداشته باشید. مشخص بود که آب با چیزی مثل نفت قاطی شده و آلوده شده است. به همین خاطر هم از شنا کردن داخل آب منصرف شده و به همون راه رفتن داخل دریا قناعت کردیم. یه جا پایه دوربین رو نصب کردم داخل دریا و زدم تا ازمون عکس بگیره ، بعدش بدو بدو اومدم تا خودمم تو عکس باشم که پام روی یه سنگ سرخورد و پاشنه پام درد گرفت. بعد که عکس رو انداختیم و پام رو از آب آوردم بیرون دیدم از پام داره خون میاد. چشمتون روز بد نبینه هنوز که یکماه از سفرمون گذشته جاش خوب نشده. یه جا هم همسرم لیز خورد و برای اینکه نیفته دستش رو گذاشت روی یک سنگ و یه 10 تایی تیغ رفت تو دستش. از اونجایی که ضد آفتاب نزده بودیم حسابی هم داشتیم میسوختیم. بازهم رفتیم جلوتر و به درختی رسیدیم که همه ریشه هاش بیرون از آب بود و منظره قشنگی رو بوجود آورده بود :

 سفرنامه مالزی

جلوتر ساحل صخره ای شد و امکان اینکه از اینجا جلوتر بریم وجود نداشت. آب هم با شدت زیادی به صخره ها برخورد میکرد و کف میکرد. برگشتیم و رو زیراندازی که زیر سایه درخت انداخته بودیم نشستیم و کمی صحبت کردیم و نارگیل خوردیم. در اینجا بود که پشه ها به من حمله ور شدن. همیشه شنیده بودم که مالزی خیلی پشه داره و وقتی میخواید به مالزی مسافرت کنید بهتره افتربایت با خودتون ببرید و ... حتی یه فرهنگ عجیبی که مالایی ها دارن اینه که موتورسوارهاشون کاپشن هاشون رو به خاطر پشه هایی که تو هوا هست و ممکنه بخوره به لباسشون و کثیفش کنه ، برعکس تنشون میکنن. تا امروز معنی این جملات رو نمیفهمیده بودم تا اینکه زیر اون درخت پشه از نوک پا تا کله ام رو زد. جالب اینجا بود که یه نیش هم به همسرم و آرمان نزدن اما برای نیش زدن من تو صف وایساده بودن و هل میدادن.

ما تا ساعت 15:30 اونجا بودیم و توی تمام این مدت فقط چند لحظه 6-5 نفر اروپایی اومدن و ساحل و دیدن و بعد از چند دقیقه رفتن و به غیر از اونا ما کس دیگه ای اونجا نبود. تصمیم به برگشت گرفتیم و حالا باید همه اون پله ها و مسیر جنگلی سرپایینی ای که اومده بودیم و برمیگشتیم. سربالایی، اونم بالا رفتن از پله هایی با ارتفاع زیاد در حالیکه کوله سنگینی هم رو دوشت هست و پایه دوربین هم تو دستته خیلی سخت بود برام. رطوبت هم باعث میشد که اکسیژن کمتری بگیری و راه رفتن رو برام سخت کرده بود. اینجای مسیر بود که آرمان به دادم رسید و کوله ام رو ازم گرفت و برام حمل کرد.

تو راه چند جا وایسادم. واقعاً پاهام نمیکشید و از طرفی هم خجالت میکشیدم که آرمان داره وسایل منو میاره. تو راه برگشت سنجاب دیدیم و دوباره آّب پرتقال خریدیم ( این دفعه منم آب پرتقال خوردم) تا آب از دست رفته رو جبران کنیم. موقعی که به ماشین رسیدیم و میخواستیم حرکت کنیم ، یه دفعه دیدم بچه هاپوی کوچولویی داره میره سمت چرخ ماشین. فریاد زدم که وایسااااااا ، وایسااااااا. بعد به همسرم گفتم سریع از ماشین پیاده شود که میخوام یه چیزی نشونت بدم. وقتی همه پیاده شدیم چشم همسرم و آرمان به سگه افتاد. اینقدر ناز بود که ناخودآگاه همه رفتیم سمتش و شروع کردیم به ناز و نوازشش. خیلی تو دل برو بود :

 سفرنامه مالزی

نویسنده : محمد قربان خان