از میرزاقاسمی تا قنبرپلو (غمبرپلو)

4.3
از 9 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
از میرزاقاسمی تا قنبرپلو (غمبرپلو)
آموزش سفرنامه‌ نویسی
05 خرداد 1403 12:00
9
136

از رشت تا شیراز، آباده!

دموکرات بودنِ متقابلی که من و پدرم در برابر نظرات یکدیگر به آن تظاهر می­‌کردیم رو به اتمام بود که دیدن کلمه «پاسارگاد» روی تابلوهای راهنمای مسیر، ما را به ادامه دیپلماسی تا مقصدِ «شیراز» تشویق کرد. حدود هزار و صد کیلومتر از رشت دور شده بودیم. در دست­‌اندازهای ناجورِ جاده به حال مملکت تأسف خورده بودیم؛ بر سر اینکه شهرداری مسئول آسفالت است یا راهداری، دعوا کرده بودیم. با استفاده از نرم‌­افزار «بَلَد» به پیشرفت تکنولوژی غبطه خورده بودیم و بعد از یکی دو بار اشتباهِ خودمان در مسیریابی به نکوهش غرق شدن در مُدِرنیته و نقد انسان معاصر پرداخته بودیم. از روی سی ­و سه پل با حسرت به تماشای سطح خشک زاینده‌­رود نشسته بودیم؛ برای حل مشکل بی­‌آبی از مغزمان راهکارهای شبهِ علمی دَر کرده بودیم.

مثل هر شهروند آگاهی! با گرفتن عکس و افزودن هشتگی دلسوزانه، آن وضعیت را در اینستاگرام به اشتراک گذاشته بودیم و حدود هشت ساعت بعد از آن استوری بود که به صد کیلومتری شهر شیراز رسیدیم. البته طی این مسیر حدود چهار ساعت زمان می­‌بُرد اما در میدان بزرگِ شهری به اسم «آباده» حدود دو الی سه ساعت خوابیدیم. در طول مسیری که روز قبل طی کرده بودیم، تمام شمال و مرکز و جاده منتهی به جنوب ایران تاکید داشتند که ایران کشوری گرم و خشک است. خورشید هم بدون پشت کردن به ما توی چشممان زل زده بود تا یادآور شود که در آستانه بهترین سه ماه سالیم! اما در سحرگاه شهر «آباده» خُنَکی کم نظیری به سراغ ما آمد.

خُنَکی نسیمی آشنا که سال‌­ها قبل به وقتِ سحرهای ماه رمضان و در روی ایوانِ خانه مادربزرگ، چشم­هایمان را از هم باز می‌کرد. کارمندوار، هفتِ صبح از خواب بیدار شدیم و بعد از رویارویی با سرسبزی میدان و بلوارهای اطراف، به جانِ جدُّ و آبادِ شهردار «آباده» دعا کردیم. ادامه مسیر هم از این رنگِ سلامتی و صلح بی­‌بهره نبود. سرسبزی اطراف جاده مرودشت، می­‌توانست دهان هر گوسفندی را هم آب بیاندازد. ما برای تبدیل ماشین کُره‌­ای به یک کافه سیار ایتالیایی از فلاسک چینی و صدالبته آبجوشِ کاملاً ایرانی استفاده کردیم. القصه که همزمان با چایی چهارم به تابلو راهنمای جاده رسیدیم که احتمالاً سربازان هخامنشی با دیدن دِرَفشی مشابه آن به سمت تخت جمشید تغییر مسیر می‌دادند. پنجاه کیلومترِ باقیمانده تا شیراز را به زمان­‌بندی برنامه ناهار و گردشِ بعد از تحویل اقامتگاه رزرو شده مشغول شدیم.

ery9GIMm5EE2XvNJD2wldPqMCP1wkRgqaLrKXtjb.jpg

سی و سه پل

دروازه قرآن

خوبی دروازه داشتنِ یک شهر این است که آدم می‌­داند کجا باید توقف کند و یک «یا الله» بگوید پس ما در مجاورتِ دروازه قرآن توقف کردیم. احتمالاً آدم ­های خوش ذوق‌­تر از ما و حتماً تازه دامادهایی که برای ماه عسل به شیراز می­‌روند در کنار این دروازه به شوآف با اطلاعات تاریخی خود درباره آن می­ پردازند. اینکه این فقط یکی از چند دروازه شهر شیراز در قدیم بوده و حالا تنها دروازه باقیمانده است. اینکه نامگذاری آن به خاطر قرآنی بود که با قرار گرفتن بر روی دروازه، مسافرین تور داخلی را در بدو ورود متبرّک می­‌کرد؛ اینکه توسط کریم­‌خانِ زند بازسازی شده و اما در همین سده پیش هم یکبار با دینامیت ویران و مجدداً احیا شده است.

اما ما به عنوان آدم­‌هایی که زیاد گوشی موبایل در دستمان است فقط به آن کلیپ سیل چند سال پیش در کنار دروازه قرآن اشاره کردیم و حتّی با جستجو در گوگل به تماشای دوباره آن مشغول شدیم. بالأخره میزبان به تماس ما جواب داد تا به ما بگوید که باید در اولین میدان به راست بپیچیم و سپس تا دیدن تابلوی خیابان حافظ به مسیر ادامه دهیم.

مرکز شهر

خیابان­‌های اصفهان که شاید به سبب بر دوش کشیدن عنوانِ نصف جهان، خیلی خارجکی ساخته شده و ساختار خیابان­‌های تهران هم که به دلیل ازدحام وسایل نقلیه قابل رؤیت نیست! خیابان­‌های شیراز اما به خیابان­‌های رشت بی‌شباهت نبودند. قسمت­‌هایی شیک و مدرن با تقاطع غیر همسطح، چراغانی اطراف، درختان حرص شده و گیاهان تزیینی بود و بخش­‌هایی هم در شهر وجود داشت که به قولِ ما رشتی­ ها انگار «پِر زَن زاکَن.» به این معنی که انگار بچه­ ی آن یکی زنِ بابای شخص هستند و به آن‌­ها کمتر رسیدگی می‌­شود.

شیراز از جهت امکانات رفاهی هم وضعیت خوبی داشت؛ البته به استثنای سوپرمارکت! چه در روز اول و چه در سه روز بعدی تور شیراز، ما در بین سوپرگوشت و بوتیک و اتوگالری و هایپرمارکت و پاساژ و .... به شدت با خلأ سوپرمارکت مواجه بودیم. اقامتگاه ما در یکی از واحدهای هتل آپارتمانی در پشت ساختمان آتش­‌نشانی خیابان حافظ بود. حوالی ظهر خانه را تحویل گرفتیم و با ذوق مهاجری که اقامت دائم اروپا را گرفته باشد در آن ساکن شدیم. آقای مستخدمی با موهای جوگندمی و چشم­‌های کشیده به ما در بالا بردن وسایل کمک کرد. مستخدم محجوب با رسیدن به واحد و در پاسخ به سوال ما درباره امکانات رفاهی ویژه با هیجان از سورپرایزی رونمایی کرد: «این خانه گیرنده دیجیتال تلویزیون دارد. راحت همه شبکه­‌ها را می‌­گیرد!»

حافظیه

بعد از دوشِ آب داغ، صرف ناهاری چرب و چُرتی عمیق، مقبره حضرت حافظ را به عنوان اولین مقصد گشت و گذار انتخاب کردیم. معماری شهری شیراز طوری است که اکثر جاهای دیدنی شیراز به هم نزدیک هستند. به نظر شیرازی­‌ها از دیرباز به دور نکردن راه یکدیگر و صرفه جویی در وقت و انرژی اهمیت می‌دادند. حوالی ساعت پنج عصر بود که در مَعیت گرمای خورشید به حافظیه رفتیم. خیابان بیرونی مقبره حضرت حافظ سنگفرش شده است. از طرفی در مسیر کنار دیوار حافظیه از ورود ماشین­‌ها جلوگیری شده و از طرفی هم دورتادور محوطه آن درختکاری دارد.

قبل از باجه ورودی چند دستفروش نشسته بودند که از بین آن­‌ها بساط یک فرفره­ فروش جلب توجه می‌­کرد. کمی این‌­پا آن‌­پا کردم تا باد آرامی از راه برسد؛ فرفره‌­ها هماهنگ با جهت باد رو به مقبره حضرت حافظ چرخیدند. سه پسربچه با ذوق این واقعه را به تنها دختربچه­‌ای که آنجا بود، نشان دادند تا ثابت کنند انسان ذاتاً علاقه­‌مند به خروج از سکون و ایجاد حرکت است. دمِ درِ ورود هم مردی نسبتاً مسن، فال حافظ می­‌فروخت. از بابت فروش خوبی که داشت، متعجب شدم؛ مثل این بود که خودت را تا ورودی یک زیارتگاه برسانی اما نذرت را به صندوق صدقات بیرون آن ادا کنی! ارزان­تر بودنِ قیمت بلیط ورودی برای بازدیدکننده­‌های ایرانی نسبت به مسافران خارجی، برتری مادّی کمیابی است که احتمالاً فقط در همین اماکن گردشگریِ ایران نصیب ما متولدین این مرزِ پُرگُهَر می­‌شود.

اولین نما بعد از ورود، پلّه­‌هایی بود که در بالا به تالاری با ستون‌­های سنگی بلند ختم می­‌شدند. مقبره اصلی جلوتر از آن سقفِ طویل قرار داشت. گویی تاجر ثروتمندی آن باغ را برای روزهای بازنشستگی خریده و داده آلاچیق زیبایی در وسط آن بنا کنند تا خودش همانجا بنشیند و گرگم به هوا بازی کردنِ نوه­‌هایش دور حوض‌­های باریک بین درختان را تماشا کند. ضلع پشتی محوطه، منتهی به دو فروشگاه سوغات­‌فروشی و صنایع دستی و یک نیمچه کافه دنج بود که شربت خاک شیر اعلایی می­‌فروخت. حدود نیم ساعتی مزاحم جناب حافظ بودم تا اینکه به سراغ مادرم که از فروشگاه دل نمی‌­کند، رفتم. در حد فاصلی که فقط برای صدا زدن و بیرون آوردنِ او به داخل مغازه رفتم، اجناسی از قبیل: شال دخترانه مزیّن به شعر حضرت حافظ، لیوان منقّش به مقبره جناب سعدی، گردنبند مرغ آمین، ترمه کوچکِ رومیزی، دو عروسکِ بچه­‌گانه و چند جنس متفرقه دیگر در ساک خریدم جمع شدند.

آخرین چیزی که از حافظیه به یاد دارم، پیامک کسر یک میلیون و هشتصد و پنجاه هزارتومان از حسابم است. در بحث مردم‌­شناسی همینقدر فهمیدم که شیرازی­‌ها بسیار خوش زبان­ هستند و لحن آهنگینِ آن­‌ها در ادای کلمات همان چیزی است که کسبه سایر شهرها برای فروش بهتر به آن نیاز دارند.

undefined
حافظیه

سعدیه

سعدی به نظر بچه پایین باشد. نه اینکه شیخ اَجل از بابت سفرهای متوالی در زمان حیات، بدهی بالا آورده باشد که حالا بگوییم یکجانشینی جناب حافظ الگوی بهتری است؛ نه! اما برآوردم از مسیر منتهی به مقبره سعدی این بود که از آن سلبریتی‌­هایی حساب می­‌شود که دوست دارد بین مردم باشد؛ همچنین از آن­ پولدارهایی که چند هکتار زمینِ آینده­‌دار می‌­خرند و می‌­گذارند یک گوشه. غیر از این توجیهی برای محوطه باز ورودی و یک محیط بلااستفاده حصار شده که در سمت راست محوطه اصلی سعدیه وجود داشت، به ذهنم نرسید. البته همه این تصورات بعد از این بود که راهنمای یک گروه از کودکانِ بازدیدکننده به آن­ها توضیح داد که این مکان، خانه جناب سعدی در زمان زندگی او نیز بوده است.

سرپرست بچه­‌ها شعری را برای آن‌­ها می‌­خواند که در تلفن همراهم ذخیره­‌اش کردم: «نگیرند از سر بازیچه حرفی، کزان پندی نگیرد صاحب هوش/  وگر صد باب حکمت پیش نادان، بخوانند آیدش بازیچه در گوش.» دلم می‌­خواست تمرین شاد و خنده‌­دار آن­ها برای خواندن دسته جمعی این شعر را تماشا کنم اما پدرم منتظر نشسته بود و حضور در آرامگاه جناب سعدی با آن حکایات پندآموز می­‌توانست قوه نصیحت­‌گری هر پدر اصیل ایرانی‌­ای را تحریک کند. پس با فاتحه‌­ای به روح بلند این شاعر بزرگ، با او خداحافظی کردیم.

undefined
سعدیه

آدم‌­ها و غذاها

آهنگین بودن به لحنِ صحبت شیرازی‌­ها محدود نمی‌­شود. انگار حرکات و افعال مردم این شهر هم روی یک ریتم دلنواز و ملایم است. صبح روز دوم بود که کولر آبی خانه ما از کار افتاد. کم مانده بود به همان آتش‌نشانی روبه‌­رو زنگ بزنم و گزارش آتش گرفتن خودمان از گرما را بدهم که تعمیرکار سر رسید. در جریان فرآیند تعمیر کولر با سه نفر آشنا شدیم: اولی همان مستخدم چشم بادامی و دومی و سومی به ترتیب مسئول ساختمان و آقای تعمیرکار. مسئول ساختمان مردی بلند قد با خنده‌­ای به پهنای صورت بود که مدام با تعمیرکار و شکمِ جلو آمده­‌اش، شوخی می‌­کرد. تعمیرکار اما مرد بی­حوصله‌­ای بود که به ما نشان داد حتی بداخلاقی شیرازی­ هم روی ریتم است. اوج واکنش او به آقای مسئول ساختمان تکرار کلیدواژه‌­های «ولمون کُن عامو.» بود.

این میزان از شناخت برای کسی مثل من که ترجیح می­دهم آدم­ها را به اندازه چند جمله و کُنش بشناسم و مابقی آنچه درباره آن‌­ها وجود دارد را در خیالم تصور کنم، کافی بود. اما چیزی که از آن می‌­ترسیدم به سرم آمد: مواجهه با یک آدمِ ماجرادار که یاد او روی قلبم سنگینی زیادی ایجاد می‌­کند. مستخدمِ چشم بادامی، آقا حسین نام داشت و اهل افغانستان بود. ما در رشت زیاد با افغانستانی­‌ها روبه‌­رو نمی‌­شویم. مسئول ساختمان در معرفی او اینطور گفت: «این آقا حسین بیست و سه ساله تنهایی ایرانه. رئیس ما هشت ساله روزمزد بهش حقوق میده.» و همین! به آدم­های اهل سفر حسودی‌­ام می‌­شود؛ نه به پول یا انرژی و یا حتی عکس­‌های بِکر و قشنگشان. به اینکه مواجهه پیاپی با داستان­‌های واقعی دنیا از آن‌­ها آدم­‌های داناتر و احتمالاً محکم‌­تری می‌­سازد.

از دیگر شیرازی­‌هایی که با آن‌­ها آشنا شدم می­‌توانم به مردِ همبرگرفروشِ خوش­‌صدایی که مِنویَش را با آواز می‌­خواند، پدر و پسر فروشنده که مسقطی­‌ها را به دو قیمت متفاوت می­‌فروختند و از همه مهم­تر مردِ راهنمای گردشگری در تخت جمشید که از محدود شدن بازدید ملت به عکاسی کلافه بود، اشاره کنم اما اعتقادم به ارتباط عمیق غذاهای یک شهر با فرهنگ مردم آن دلیل خوبی است که به ذکر چند نکته در باب خوراکی‌­های شیراز بپردازم. اولی در باب فالوده: اگرچه وجه علمی استدلال استقرایی (از جزء به کل رسیدن) قابل اِتّکا نیست اما با استناد به آن یک بستنی فروشی که در شیراز از آن فالوده بستنی خریدیم، باید ادعا کنم فالوده شیرازی­‌های رشت به اندازه فالوده شیرازی‌­های شیراز، خوشمزه هستند. از شیرازی­‌های معترض به این ادعا دعوت می­‌کنم در یک استان بی‌­طرف با شعبات بستنی‌­فروشی حسین رشتی به رقابت بپردازند.

بهترین رستوران های شیراز

در باب مسقطی باید عرض کنم که بین سنت و مدرنیته قرار می‌گیرد. یعنی مثل مردی که تیپش امروزی اما وفا و جوانمردی‌­اش شبیه مردان قدیمی است، توانسته با ظاهری شیک و خوشایند همان مزه شیرین حلواهای قدیمی را داشته باشد. شیرازی­‌ها به نان فسایی بسیار بی‌­مهرند. از این جهت که برجسته نبودن نام این شیرینی خوشمزه با آن طعم زنجبیل داخلش من را مشکوک کرد که شاید عمداً آن را به کسی معرفی نمی‌­کنند که خودشان تنهایی همه‌­اش را بخورند. دست ما در این سفر به کلم پلو، هویج پلو و قنبرپلو که از غذاهای معروف شیراز هستند، نرسید. دو مورد اول به دلیل عدم علاقه من به کلم و هویج بود و مورد سوم بخاطر عدم علاقه پدرم به قنبر! هر چقدر هم به پدرم گفتم که این یکی برخلاف کلم و هویج در آن دوتای دیگر، قنبر داخلش نیست و اصلاً اسم اصلی‌­اش غمبرپلو است، قبول نکرد. حتی وقتی از میرزا قاسمی خودمان برایش مثال زدم اوضاع بدتر شد و تصمیم گرفت شاید دیگر میرزاقاسمی هم نخورد. وَ اما سالاد شیرازی! اجازه بدهید از سالاد شیرازی چیزی ننویسم چرا که کلمات از توصیف طعم این سالادِ بهشتی عاجزند و بی‌­شک قلم الکن من در وصفِ این تجربه بی­‌نظیر ناکام خواهد ماند.

بازار و مسجد وکیل

در خصوص بازار وکیل می­‌توانم از مادرم برای نوشتن یک سفرنامه جداگانه دعوت کنم. چرا که او در پایان روز دوم سفر به شیراز از کیفیت و قیمت اجناس موجود در این بازار و نشانی تک به تک حجره‌­های آجری آن به اندازه کریم‌­خان زند که دستور ساخت آن را داده بود، اطلاعات داشت.

وکیل الرعایا اما مسجدی هم در مجاورت این بازار ساخته که نمای فیروزه­‌ای آن حتی دل هر غیرمتدینی را به شرط اندکی ذوق زندگی و حس زیبایی­‌شناسی به دست می‌­آورد. طاق نماهای اطراف مسجد با کاشی­‌های رنگی پوشانده شده و معماران دوره زندیه با نوشتن آیات قرآن روی آن‌­ها به انسان که همواره در معرض امتحان الهی است، تقلب رسانده‌­اند. شبستان جنوبی مسجد پر از ستون‌­های هماهنگ با طرح زیبای مارپیج است که انگار خدا این یکی خانه‌­اش روی زمین را خیلی دوست داشته و خواسته که سقف آن را حسابی محکم بسازند.

undefined
بازار وکیل
undefined
مسجد وکیل
undefined
مسجد

شاهچراغ

زیبایی شاهچراغ از همین اسمش شروع می­‌شود و با رسمش که برادر امام هشتم ما شیعیان است، ادامه می‌­یابد. به گمانم حدود ساعت هفت به آنجا رفتیم. از حال و هوای معنوی تا کاشی­‌کاری زیبای حرم زیاد می­‌توان گفت. حتی ماجرایی که از ساخت جایگاه بر روی محلِ به خاک سپرده شدنِ فرزندِ ارشدِ حضرت موسی بن جعفر (ع) نقل شده، بسیار جالب است. این که امیر عضدالدوله به واسطه نوری که از بالای تپه در این محل دیده، شخصی را مأمور بررسی ماجرای این تکه زمین کرده بود. اما در شاهچراغ هم یکی از آن آدم­‌های ماجرادار دیدم؛ ولی یکی که ماجرایش سنگینی‌­ها را از روی قلب آدم برمی‌دارد.

زیارت کرده بودم و از حرم خارج می‌­شدم که سه جوان کت شلواری مجهز به کراوات را در حال گفتگو با خادمین حرم دیدم. جلوتر عروس خانمی سرش را از پشت یکی از محل‌­های ورودی به داخل انداخته بود و نتیجه این بحث را دنبال می‌­کرد. ظاهراً عروس دامادی برای تبرک عقدشان به زیارت آمده بودند و مسئول ورودی بخاطر آرایش عروس خانم درباره اجازه ورود دودل بود. در گوشه آن صحن فرعی و از پشت حوض بزرگ به تماشای صحبت آن­‌ها نشستم. یکی از خادمین بابت نیت پاک تازه عروس داماد که زیارت امامزاده را برای روز عقد انتخاب کرده بودند، حسابی طرف آن‌­ها در آمد. ظرف چند دقیقه یک چادر سفید به دست آن­‌ها رسید که عروس خانم با سر کردن چادر و رو گرفتن توانست وارد حرم بشود. خوشحالی از پشت پوشیه سفید هم قابل تشخیص بود.

به محض اینکه یک قدم از گوشه صحن که در زیرِ انتهای سقف بود فاصله گرفتم، جسم نرمی به پشت سر من برخورد کرد. برگشتم و به اطراف نگاه کردم؛ چیزی نبود. همین برخورد مجدد هم تکرار شد. بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، راه افتادم.. هنوز روی صندلی ماشین ننشسته بودم که مادرم به کثیفی پشت یقه لباسم اشاره کرد. کار کفترهای حرم بود. خلاصه که از نصیحت­‌های کاربردی که می‌­توانم برای شما داشته باشم معطل نکردن در مجاورت لبه سقف‌­ها در اماکن زیارتی است.

باغ‌­ها (ارم، دلگشا، شاپوری)

اگر قصد سفر به شیراز را دارید باید بدانید که یک روز برای گشتن همه باغ‌­های زیبا و تاریخی آن کافی نیست. همینطور بهتر است برخلاف ما این پروژه را با باغ ارم شروع کنید. جایی در میان نرده‌­های وسط شهر شیراز یک باغ بزرگ وجود دارد که عمارت اصلی آن با طی کردن طول باغ، پیدا خواهد شد. از بین همه کاشی­‌کاری‌­ها و منبت­‌کاری‌­ها و نقاشی و گچ‌کشی و حجاریِ آن عمارت زیبا، دوست داشتم که ارتباطی بین شیروانی بودن پشتِ بام ساختمان با یک طراح شمالی تصور کنم که کسی از او چیزی نمی­‌داند. موزه­‌ای از سنگ‌­های قیمتی نیز در این بنا احداث شده که متاسفانه خیلی خوب از آن­‌ها نگهداری می­‌شود و حتّی یکی از آن‌­ها را هم نمی‌­توانید به عنوان یادگاری بردارید.

undefined
باغ ارم

مسجد نصیرالملک و نارنجستان قوام

قرارمان ساعت هفت، کنار دلشوره زدن، کنار خیابان لطفعلی خان زند و ترسِ یک وقت باز نبودنِ مسجد نصیر بود که اتفاق هم افتاد. البته همه شما مسجد نصیرالملک را از داخل دیده­‌اید. همان لوکیشنِ پشتِ پنجره­‌های رنگارنگی که هر دختری قشنگ­‌ترین عکس اینستاگرامش را در آن می‌­گیرد. متاسفانه ما به این موضوع دقت نکرده بودیم که برای بهره بردن از ظرفیت شیشه‌­های رنگی به نور روز نیاز است و امیدوارم شما در شیراز این اشتباه را تکرار نکنید. اما نارنجستان قوام هم در همان خیابان قرار داشت. باید اینطور بگویم که اگر شهری فقط همین یک بنای تاریخی را داشته باشد، باز هم ارزش سفر دارد. محوطه‌ای دلربا و متقارن از درختان نارنج و نخل روبه‌روی هم که به ساختمان اصلی نورانی و آیینه‌کاری شده منتهی شده است. امکان عکاسی و گشتن در محوطه با لباس­‌های سنتی که به نظر قاجاری می‌­آمدند، فراهم بود. عطر دل‌­انگیز نارنجستان نیز به لذت بازدید از آن می­‌افزود.

تخت جمشید و نقش رستم

هر چقدر به نیاز به نور خورشید برای بازدید از مسجد نصیرالملک توجه نکردیم، در عوض به عدم نیاز به آن برای خیلی گرم نبودن هوا در بازدید از تخت جمشید توجه کردیم. برای ساعتِ ششِ صبح، زنگ بیدارباش گذاشتیم تا بعد از یک صبحانه سبک به سمت تخت جمشید برویم. در فاصله حدود پنجاه کیلومتری از شهر شیراز و جایی در مرودشت استان فارس به یکی از باشکوه‌­ترین بناهای ساخته شده در این سرزمین رسیدیم که به گفته راهنمای مستقر در مجموعه، طولی برابر اما عرضی پنج برابر بزرگتر از آکروپولیس یونان دارد. این مجموعه بزرگ که روی صخره‌­ای بنا شده است معروف­تر از آن است که نیاز به توضیحات معمول داشته باشد اما تماشای آن ورای همه چیزهایی بود که تا حالا درباره آن شنیده بودیم. دسته‌بندی افکاری که در زمان بازدید از این مجموعه به ذهنم می‌­رسید، کار سختی است. از شکوه و تمدن سرزمینم تا محاسبات مهندسی که درباره ساخت آن با امکانات الان هم بی‌­نتیجه می­‌ماند. اینکه چه کسانی اینجا کار کرده‌­اند، چه کسانی حکومت کرده­‌اند و چه کسانی به آن حمله کردند و همه این­ها حالا کجا هستند!

نقوش برجسته در همه جای دیواره‌­ها به چشم می‌­آمد و بیشتر از همه درباره اهمیت وجود این همه نقش و نگار سوال ایجاد می‌­کرد. از سمت چپ پله­‌های ورودی که به بالا بروید اول از همه «دروازه ملل» است که شما را شگفت زده می­‌کند. همانطور که ما را شگفت‌زده کرد. این فکر که چنین بنای عظیمی در حدود ۲۵ قرن پیش چطور ساخته شده با مشاهده قطر و طول هر ستون دوباره تازه می‌­شود. کاخ‌­ها، کتیبه‌­ها، خزانه و هر چه که در این بنا وجود دارد، اعجاب آور است.

در تابلوهای راهنما نوشته شده که این مجموعه در زمان حمله به آن هنوز در حال ساخت بوده است و باستان شناسان از روی شواهد و نوشته­‌ها متوجه شدند که به جای برده‌­داری، نظام پرداخت امروزی برای کارگران آن وجود داشته است. البته احتمالاً این نظام پرداخت کمی هم خوش قول­‌تر از نظام پرداخت امروزی بوده که هیچ کوتاهی در ساخت دقیق تمام جزئیات بنا چه از لحاظ استحکام و چه از نظر زیبایی صورت نگرفته است.

undefined
تخت جمشید
undefined
ستونهای تخت جمشید

بعد از بازدید از ساختمان موزه تخت جمشید، سفر کوتاهی به مجموعه نقش رستم و بازدید از ارگ کریم خان زند و آرامگاه خواجوی کرمانی هم برنامه آخرین روز حضور ما در شیراز را شامل شدند. اما حُسنِ ختام آخرین روزِ حضور در شیراز برای من مربوط به زمان پایین آمدن از پلّه‌­های تخت جمشید بود. بین چندخانم احتمالاً روسی و چند مردِ احتمالاً پاکستانی بود که یک خانواده چهارنفره ایرانی در حوالی ظهر به مجموعه رسیدند. از پله­‌ها پایین می‌­آمدم که پدر خانواده خود را به جلوی آن­‌ها رساند و با صدا زدن دختر و پسر حدوداً ده یازده ساله­اش گفت: «بیاید بابا این پله‌­ها رو ببینید یه چیزی بهتون یاد بدم.» من فکر کردم که ایشان باید یکی از کارمندان مجموعه باشد که خانواده‌­اش را به اینجا آورده و به توضیحات تاریخی آن مسلط است. اما با رسیدن بچه‌­ها بود که این پدر دوست داشتنی شروع به خواندن توضیحات نوشته شده از روی لوح شیشه‌­ای راهنما کرد. جالب این که بچه­‌ها اشتباهات پدر در خواندن متن را هم تصحیح می­‌کردند و با این حال با اشتیاق به توضیحاتی که خودشان جلوتر می‌­خواندند، گوش می­‌دادند.

undefined
 ارگ کریم خان
undefined
 نقش رستم

صبح زود روز بعد به قصد برگشت بیدار شدیم. از شهر زیبای شیراز و مردم آرام و مهربانش خداحافظی کردیم و چون توصیه شده متن زیاد طولانی نشود، با سرعت از همان جاده پُر از تریلی به سمت رشت حرکت کردیم!

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر