کردستان، خانه‌ی بلوط‌ها و لک‌لک‌ها

5
از 2 رای
کردستان، خانه‌ی بلوط‌ها و لک‌لک‌ها
آموزش سفرنامه‌ نویسی
25 اردیبهشت 1404 12:00
0
110

مثل هر سال بهار دنبال یک مقصد برای سفر می‌گشتم. با توجه به قیمت ارز و شرایط مالی خودم فکر سفر خارجی را از سرم بیرون کرده بودم و بیشتر به تور ایرانگردی فکر می‌کردم. توی این فکرها بودم که چشمم به تبلیغ یک تور افتاد. سفر به اقلیم کردستان از تاریخ سی‌و‌یکم فروردین الی پنج اردیبهشت ماه هزاروچهارصدوچهار با اتوبوس وی‌آی‌پی، به تور لیدری خانم عاطفه بابائی و به مبلغ سیزده‌میلیون‌و پانصدهزارتومان. تمام شاخک‌هایم فعال شد و شروع کردم به جستجو درباره مقاصدی که در تبلیغ تور کردستان نوشته شده بود. دریاچه زریبار(زریوار)، شهر لک‌لک‌ها، منطقه اورامانات و سد داریان. تمامشان مقاصد بی‌نظیری بودند که در این فصل از سال با بهشت تفاوتی نداشتند. اما این بار، مشکل نه مقصد، که من بودم. 

این سفر برایم یک چالش بزرگ بود. نمی‌دانستم که من از پس این همه ساعت نشستن توی اتوبوس برمی‌آیم؟ می‌توانم در قالب یک تور بگنجم و با باقی همسفرها همراه شوم؟ می‌توانم با شرایط اقامتگاه‌های روستایی کنار بیایم؟ به خانم بابائی در واتس‌آپ پیغام دادم و نگرانی‌هایم را مطرح کردم. ایشان با حوصله و با جزئیات من را راهنمایی کردند. اما هنوز منِ ماجراجو نتوانسته بود، منِ ترسو را قانع کند. تا اینکه برادرم در یک اقدام ضربتی اعلام کرد که او و همسرش هم در این سفر من را همراهی می‌کنند. در نتیجه  تا به خودم آمدم دیدم که صبح یکشنبه سی و یکم فروردین ماه 1404 جلوی پارک مادر کرمان، به انتظار اتوبوس ایستاده‌ام. 

روز اول: سفر مرا به کجا می‌برد؟ ( سی و یکم فروردین ماه 1404)

بر خلاف تصور من که فکر می کردم سفر گروهی با تاخیر زیادی همراه است، تمام همسفرها به موقع و سر ساعت هشت صبح حاضر و آماده پای اتوبوس ایستاده بودند. عاطفه با خوشرویی تمام به استقبالمان آمد و سعی کرد از همان ابتدا ما را به گروه پیوند بدهد. یک معرفی کوتاه صورت گرفت و جالب اینجا بود که مشخص شد رنج سنی همه‌مان تقریباَ یکی ست و بیشتر بچه‌ها متولد دهه‌های شصت و هفتاد هستیم. بچه‌ها همگی تحصیل کرده و شاغل بودند، همه عاشق سفر کردن بودند و کوله باری از تجربیات جذاب داشتند.

راستش احساس آرامش می‌کردم. چون تا به آن روز با این همه هم‌شهری که دغدغه‌هایی شبیه به من داشته باشند از نزدیک آشنا نشده بودم. تا یزد، گفتیم و خندیدم و آهنگ گوش دادیم. عاطفه برای ناهار رستوران عمارت وکیل یزد را در نظر گرفته بود که من قبلاً تجربه خوردن غذاهایش را داشتم و می‌دانستم که کیفیت و طعم غذاهایش بی‌نظیر است.

 

ته چین مرغ رستوران وکیل
ته چین مرغ رستوران عمارت وکیل یزد
ناهار دلچسب رستوران عمارت وکیل یزد
ناهار دلچسب رستوران عمارت وکیل یزد

بعد از ناهار دیگر هیچ بهانه‌ای نداشتیم و زدیم به جاده. مسیر یزد تا قم احتمالاَ یکی از بدترین مسیرهای جاده‌ای ایران باشد. مسیر خشک و بیابانی ست و هیچ جذابیتی ندارد. البته عاطفه سعی می‌کرد مسیر را با گفت و شنود کوتاه کند. با همه گپ می‌زد و بچه‌هایی را که می‌دانست سلایق یکسانی دارند، به هم معرفی می‌کرد. در طول مسیر چند باری برای صرف شام و استفاده از سرویس‌های بهداشتی ایستادیم و جز آن توقف دیگری نداشتیم. از قم به سمت جاده‌ی سلفچگان پیچیدیم و با گذر از شهرهای اراک، کرمانشاه و همدان به سمت سنندج رفتیم. این مسیر یعنی از کرمان تا سنندج چیزی حدود هزار و چهارصد کیلومتر است. البته من بیشتر این مسیر (از قم به بعد) را در حالتی از خواب و بیداری بودم و فقط صداها را می شنیدم. بزرگترین ترسم این بود که خوب نخوابم و  صبح سرحال نباشم و نتوانم آن طور که باید و شاید از سفر لذت ببرم.

هدیه زیبای عاطفه که همان اول سفر به همه‌مان داد.

هدیه زیبای عاطفه، که همان اول سفر به همه‌مان داد.

در نقش شاگرد راننده

در نقش شاگرد راننده

روز دوم: بستنی با شیر لک‌لک (یکم اردیبهشت ماه 1404)

وقتی صبح ساعت پنج صبح چشم‌هایم را باز کردم، از پنجره اتوبوس چشمم به  یک باغ زیبا افتاد با یک عالمه درخت پر از شکوفه. این باغ وسط کوه‌های مخملی سبز رنگ و کنار یک رودخانه قرار داشت. خوب که نگاه کردم یک پل قدیمی دیدم که روی این دریاچه خودنمایی می‌کرد. این اولین مواجه من با شهر سنندج به من ثابت کرد که تصمیمم برای آمدن به این سفر اشتباه نبوده. عاطفه از روی گوگل مپ اسم پل را پیدا کرد که نامش پل قشلاق بود. 

پل قشلاق اولین مواجه ما با شهر زیبای سنندج
پل قشلاق اولین مواجه ما با شهر زیبای سنندج
پل قشلاق و کوه های مخملی پشت سرش
 کوه های مخملی

تور لیدر محلی‌مان قرار بود ساعت هفت صبح به ما بپیوندد، اما ما دو ساعتی زودتر رسیده بودیم و به قول بچه‌ها از سفر جلو افتاده بودیم. برای همین تا توانستیم کنار پل وقت گذراندیم و عکس گرفتیم. هوا بی‌نظیر بود، ملایم وخنک. بزرگترین حسرتم این بود که نمی‌توانستم آن همه زیبایی را با خودم به کرمان بیاورم و متاسفانه عکس‌ها نمی‌توانستند آن همه زیبایی را منعکس کنند. 

لقمان تور لیدر محلی‌مان زودتر از قرار به سراغمان آمد. لباس کردی قشنگی با یک کمربند گلدار زیبا پوشیده بود. انگار لقمان را از توی صفحات کتاب‌های تاریخ و جغرافیا بیرون آورده باشند. نمونه یک مرد کرد تمام عیار که با لهجه کردی جذابش همان ابتدای مسیر مجذوب‌مان کرد. از اینجا به بعد سفر جوری روی دور تند افتاد که گاهی ساعت‌ها و روزها را با هم  قاطی می‌کنم و می‌ترسم فراموش کنم که کجاها رفتم و چه چیزهایی را دیده‌ام. از آنجایی که صبح زود رسیده بودیم شهر هنوز تعطیل بود و چون همگی بی‌نهایت گرسنه بودیم، لقمان ما را به صبحانه‌خوری عمو ناصر واقع در میدان آزادی سنندج برد که مطمئن بود آن ساعت از روز باز است.

صبحانه خوری عمو ناصر میدان آزادی-سنندج
صبحانه خوری عمو ناصر میدان آزادی-سنندج(لقمان در حال کمک دادن.)
در انتظار صبحانه
در انتظار صبحانه

راستش را بخواهید تا آن روز تجربه نشستن در کافه‌های قدیمی و محلی را نداشتم و فقط این کافه‌ها را توی فیلم‌ها و سریال‌ها دیده بودم. برای همین از بودن در آنجا و آن لحظه حسابی کیف کردم. صبحانه خوردنمان خیلی طول کشید چون کافه خیلی کوچک بود و فقط یک شعله‌ی گاز داشت و البته تعداد مشتری‌های محلی کافه هم که آن ساعت از روز با لباس‌های رسمی به صبحانه خوری می‌آمدند، هم خیلی زیاد بود.  مجبور شدیم گروه به گروه توی کافه بشینیم و صبحانه بخوریم، اما راستش هنوز مزه‌ی تخم مرغ نیمروهای کافه، املتش و البته تخم مرغ و سیب‌زمینی‌اش زیر زبانم مانده است. به خصوص که به همه چیز یک ادویه خاص می‌زد که باعث بحث زیادی بین آشپزهای گروه شده بود. بعضی از بچه‌ها معتقد بودند که مرزه خورده‌اند، بعضی‌ها می‌گفتند که نعنا است و بقیه گروه معتقد بودند که یک سبزی محلی عجیب و غریب اما خوشمزه خورده‌اند.  

 

تخم مرغ نیمرو با سبزی که ذکرش رفت.

تخم مرغ با سبزی که ذکرش رفت.

بعد از صرف صبحانه پیاده به سمت خانه‌ی آصف وزیری یا خانه کرد راه افتادیم که فاصله زیادی تا کافه نداشت.  شهر تازه بیدار شده بود و مغازه‌ها تازه داشتند کرکره‌هایشان را بالا می‌کشیدند. خانه آصف وزیری هنوز باز نشده بود، برای همین لقمان برنامه را تغییر داد و برایمان یک ون کرایه کرد تا بازدید از سنندج را با پارک آبیدر یا همان بام سنندج شروع کنیم. 

 انرژی گروه زیاد بود و مردم مهمان نواز سنندج تا می‌فهمیدند که ما از کرمان آمده‌ایم و چه مسافت طولانی را طی کرده‌ایم تا به آنجا برسیم، برایمان آهنگ‌های کردی می‌گذاشتند و با ما همراهی می‌کردند. تمام راه تا پارک را به رهبری راننده‌ی ون گفتیم و خندیدیم و دست زدیم. در حالی که صدای آهنگ کردی از بلندگوهای ماشین با حداکثر صدا پخش می شد. در تمام طول این سفر جز همراهی و محبت از این مردم چیزی ندیدم. حتی یک بار ندیدم که به ما بگویند که ساکت باشیم یا به خاطر صدای بلند موزیک به ما اخم کنند و اظهار ناراحتی کنند. تمام طول سفر این مردم با شادی ما شادی کردند و مرتب با آن لهجه‌ی زیبا گفتند که: «شما مهمان مایید. خوش آمدید.» و این احتمالاَ زیباترین جمله‌ای است که در تمام طول سفرهایی که رفته‌ام از زبان مردم محلی شنیده‌ام. 

پارک آبیدر بی‌نهایت زیبا بود و درخت‌های  ارغوان با گل‌های بنفششان غوغایی به پا کرده بودند. از آن بالا شهر بی‌نهایت زیبا بود. طوری که دوست داشتی ساعت‌ها آنجا بنشینی و فقط شهر را نگاه کنی.  تنها ایراد این بخش از سفر از نظر من این بود که خیلی کوتاه بود و فرصت نشد که تمام زیر و بم پارک را ببینیم و در تمام مسیر‌هایش قدم بزنیم. تا پای مجسمه یادبود مقاومت مردم کردستان که بزرگترین مجسمه ایران است رفتیم. این مجسمه مرد کردی را نشان می‌دهد که بعد از حملات شیمیایی حلبچه بچه‌هایش را در آغوش گرفته است غافل از اینکه بچه‌هایش مدت‌هاست که شهید شده‌اند. این قدر طبیعت زیبا بود که عملاَ نمی‌دانستی به کدام طرف نگاه کنی. دوست داشتیم که از پل معلق داخل پارک  هم عبور کنیم اما به خاطر کمبود وقت لقمان منصرفمان کرد.

نمایی از سنندج از پارک آبیدر

نمایی از سنندج از پارک آبیدر

درختان ارغوان پارک غرق گل

درختان ارغوان پارک غرق گل

مجسمه یادبود مرد کرد
مجسمه یادبود مرد کرد
مجسمه مرد کرد در حالی که دو کودکش را در آغوش کشیده.

مجسمه مرد کرد در حالی که دو کودکش را در آغوش کشیده.

دوباره با همان آهنگ و تشریفات به سمت خانه‌ی آصف حرکت کردیم. این خانه‌ی زیبا که در دوره‌های صفویه، قاجار و پهلوی ساخته شده، یکی از زیباترین حمام‌های سنندج را دارد و امروزه به موزه مردم شناسی تبدیل شده است. در مسیر مشخص شده بازدید قرار گرفتیم و از بخش های متفاوت موزه دیدن کردیم. نمی‌دانم چرا لقمان فکر می‌کرد که ما از موزه و خانه خوشمان نخواهد آمد و نگاه منفی نسبت به این موضوع داشت. 

خانه آصف

خانه آصف

خانه آصف که در سه دوره صفویه، قاجار و پهلوی ساخته شده
خانه آصف که در سه دوره صفویه، قاجار و پهلوی ساخته شده
موزه مرد شناسی- خانه کرد
موزه مردم شناسی- خانه کرد (حمام زیبای مجموعه که البته به هیچ عنوان به پای حمام گنجعلیخان کرمان یا حمام فین کاشان نمی رسد.)
موزه مردم شناسی
موزه مردم شناسی
موزه مردم شناسی
موزه مردم شناسی
این سه پیرمرد مهربان رو به روی عمارت آصف نشسته بودند و با خوشرویی با همه عکس می گرفتند
این سه پیرمرد مهربان رو به روی عمارت آصف نشسته بودند و با خوشرویی با همه عکس می گرفتند.
بساط پیرمرد دست فروش
بساط پیرمرد دست فروش

بعد از بازدید از خانه آصف به سمت کاخ موزه خسرو آباد حرکت کردیم. مسیر کمی طولانی بود و هوا هم داشت گرم می‌شد. اما به نظر من پیاده‌روی در شهرها به ما کمک می کند که روح شهرها را درک کنیم و باعث می‌شود ارتباط قوی‌تری با شهرها بگیریم. وگرنه ارتباط ما با شهرها فقط به چند نقطه خاص و آیکونیک از آن شهر خلاصه می‌شود.

پیش به سوی خانه خسرو آباد
در مسیر- پیش به سوی خانه خسرو آباد

بعد از حدود چهل دقیقه پیاده‌روی به بلوار بسیار زیبایی به اسم بلوار خسروآباد رسیدیم. ورودی این بلوار مزین است به مجسمه‌ی زنی زیبا به نام مستوره که بعدتر بیشتر از او برایتان می‌نویسم.  عمارت خسروآباد که در زمان قاجار و پهلوی ساخته شده،  مرکز حکومت خسروخان اردلان داماد فتحعلی شاه قاجار بوده. داستان جالب درباره این بنا و البته بانو مستوره این است که بعداَ خسروخان دختر شاه را طلاق می‌دهد و با عشق زندگیش مستوره ازدواج می‌کند. در عمارت حوض زیبای چلیپا شکلی وجود دارد که رو به روی اتاق خواب مستوره ساخته شده و آن طور که راهنمای عمارت می‌گفت به کمک این حوض و  یک آینه که قبلاَ رو به روی آن قرار داشته، نور طلوع و غروب آفتاب به داخل این اتاق منعکس می‌شده است. کمی داخل این عمارت زیبا ماندیم و از فضا و گل‌ها لذت بردیم. چوب‌کاری سقف‌ها بی‌نهایت زیبا بود. 

 

مجسمه بانو <span class=
مجسمه بانو مستوره ابتدای بلوار منتهی به خانه خسرو آباد
خسرو آباد زیبا
خسرو آباد زیبا
عمارت ورودی سردر که بیشتر کاربرد دولتی داشته
عمارت ورودی سردر عمارت که بیشتر کاربرد دولتی داشته
چوبکاری بی نظیر سقف
چوب‌کاری بی نظیر سقف
بهار در عمارت خسروآباد
بهار در عمارت خسروآباد
حوض چلیپا شکل از داخل اتاق خواب <span class=
حوض چلیپا شکل از داخل اتاق خواب بانو مستوره

 

نزدیک ظهر بود و تقریباَ همه مان به زور خوردن بستنی و قهوه سرپا بودیم. دلم یک حمام گرم می‌خواست و البته کمی استراحت. اما اقامتگاه ما در شهر مریوان بود و برنامه این بود که برای ناهار مریوان باشیم. قرار بود قبل از رفتن به مریوان از پل شیشه‌ای نگل هم بازدید کنیم اما به خاطر کمبود وقت برنامه تغییر کرد و قرار شد بازدید از این پل را به روز آخر سفر موکول کنیم.

 ساعت نزدیک به یک ظهر بود که به سمت مریوان حرکت کردیم.  از اینجا به بعد این قدر جاده‌ها زیبا بودند که نمی‌شد چشم از مسیر برداشت. دلم می‌خواست کنار جاده پیاده بشوم. کفش‌هایم را در آورم و ساعت‌ها میان دشت‌های سرخ شقایق یا باغ‌های پرشکوفه راه بروم. خودم را میان آن دشت‌های سرسبز می‌دیدم و کنار رودخانه‌ها و مزارع تصور می‌کردم . از اینجا به بعد فقط می‌بایست دید و شنید و خیالبافی کرد.

مسیر از پنجره اتوبوس

در مسیر- از پنجره اتوبوس

 تا مریوان نزدیک به دو ساعت راه بود. ساعت سه به رستوران و اقامتگاه بوم گردی نشینگه‌ی بنار رسیدیم. این اقامتگاه در آغوش تپه های جنگلی بلوط قرار دارد و از آنجا می‌توان بخشی از دریاچه زریبار را دید. اتاق‌های این اقامتگاه به شکل سوییت های جدا از هم بود و تخت نداشت. اما اتاق ها تمیز بودند و بودنشان در یک باغ بزرگ حس خوبی منتقل می‌کرد. 

 

اقامتگاه مریوان
اقامتگاه مریوان
جنگل های بلطو اطراف اقامتگاه
جنگل های بلوط اطراف اقامتگاه
کلبه های اقامتگاه مریوان
کلبه های اقامتگاه مریوان

 

هر کدام از کلبه ها یک اسم خاص کردی داشتند که ما معنی اش را نمی فهمیدیم.
هر کدام از کلبه ها یک اسم خاص کردی داشتند که ما معنی اش را نمی فهمیدیم.

برای ناهار مهمان تور بودیم و می توانستیم بین ماهی کبابی و مرغ پروانه‌ای یکی را انتخاب کنیم. من قبلاَ خوانده بودم که ماهی قزل‌آلای کبابی این منطقه بی‌نظیر است. برای همین تعلل نکردم و ماهی را انتخاب کردم که باید اعتراف کنم فوق‌العاده بود. حتی شاید بتوانم بگویم که خوشمزه‌ترین ماهی عمرم را در این اقامتگاه خوردم. طعم دودی و آبلیمویی این ماهی فراموش‌نشدنی است. 

ماهی قزل آلا بی نهایت خوشمزه و البته یک جور برنج کاشت مریوان که حسابی بهمان چسبید.

ماهی قزل آلا بی نهایت خوشمزه و البته یک جور برنج کاشت مریوان که حسابی بهمان چسبید.

 لقمان روی دور تند افتاده بود و هیچ جوره هم کوتاه نمی آمد. بعد از گرفتن اقامتگاه حتی اجازه دوش گرفتن هم به ما نداد و سریع بچه‌ها را برای رفتن به شهر لک لک ها آماده کرد. روستای دره تفی یا شهر لک‌لک‌ها یک روستای کوچک است که با اقامتگاه ما فاصله‌ی چندانی نداشت. مردم روستا در دامنه‌ی تپه‌ی مشرف به روستا یک سری تیر شبیه تیر برق کار گذاشته‌اند تا لک‌لک‌ها یا به قول محلی‌ها حاجی لق‌لق‌ها ( چرا که این لک‌لک‌ها هر سال از عربستان به ایران می‌آیند.) راحت‌تر بتوانند خانه‌سازی کنند.

مدفوع این پرندگان اسیدی‌ست و  باعث خشک شدن درختان بلوط می‌شود. امسال یک سری فنس اطراف تپه‌ها کار گذاشته شده بود تا بازدید کننده‌ها نتوانند زیاد به خانه‌ی لک‌لک‌ها نزدیک شوند. دیدن لک‌لک‌ها از نزدیک تجربه‌ی بی‌نظیری بود، که حتماَ توصیه‌اش می‌کنم. بعد از پایین آمدن از تپه کمی در روستا صنایع دستی خریدیم . صنایع دستی مردم کردستان به جز روسری‌های قشنگشان (گلونی)، دستبندها و گردنبندهایی است که با گیاهان دارویی مثل میخک و تخم شنبلیه ساخته شده‌اند که علاوه بر خوشبو بودن خیلی هم زیبا و متفاوت هستند.

صنایع دستی در مسیر رسیدن به لک لک ها
صنایع دستی در مسیر رسیدن به لک لک ها
مصنوعات چوبی- سوغات کردستان
مصنوعات چوبی- سوغات کردستان
خانه لک لک ها
خانه لک لک ها
آقا لک لک با دست پر به خانه برگشته
آقا لک لک با دست پر به خانه برگشته

در ورودی روستا یک بستنی فروشی مشهور است که همه‌مان به توصیه لقمان از آن خوردیم و کمی انرژی گرفتیم.

بستنی با شیر لک لک
بستنی با شیر لک لک

هنوز هوا گرگ و میش بود که به دریاچه زریبار رسیدیم. لقمان داستان درویشی را برایمان تعریف کرد که با زن زیبایش در روستایی در جای فعلی دریاچه ساکن بوده و بعد از آن‌که پادشاه زن درویش را به زور از او می‌گیرد. روستا زیر آب غرق می شود و بعد از آن دریاچه زریبار شکل می‌گیرد. دریاچه زریبار و فضای اطرافش بی‌نهایت زیبا و شاد بود. پر از مغازه‌های فروش صنایع دستی و کافه و صد البته جابه جا صدای بلند موزیک کردی.

دریاچه زریبار
دریاچه زریبار
چای آتشی - دریاچه زریبار

چای آتشی - دریاچه زریبار

 کمی کنار دریاچه قدم زدیم. فضای اطراف دریاچه بی‌نهایت شاد بود و جابه جا مردم در حال کردی رقصیدن بودند. وقتی دیدند که ما هم خیلی مشتاق یاد گرفتن هستیم کمی هم به ما یاد دادند و با ما همراهی کردند. آن شب و آن فضا یکی از بهترین شب‌های زندگی من را ساخت. هوا خنک و لطیف بود و بوی دود و آب در هم آمیخته بود و با صدای شاد موزیک و مهمان نوازی مردم کرد یکی شده بود. مطمئناً که هرگز این شب را فراموش نخواهم کرد. 

روز سوم: در جستجوی بلوط‌ها ( دوم اردیبهشت ماه 1404)

صبح با بچه‌ها قرار گذاشته بودیم که زود بیدار شویم و قبل از ترک مریوان کمی در اطراف اقامتگاه و توی جنگل‌های بلوط قدم بزنیم. وقتی ساعت شش و نیم صبح از کلبه‌ی خودمان بیرون آمدم بچه‌ها را حاضر و آماده دیدم. روز قبل درباره امنیت آن محل سوال کرده بودیم و همه گفته بودند ایرادی ندارد که در باغ‌های مردم یا تپه‌های مشرف به آنجا قدم بزنیم. راستش به این امید می‌رفتم که بتوانم بلوط جمع کنم و درخت‌های بلوط را از نزدیک ببینم. مثل دیروز هوا فوق‌العاده بود و قدم زدن روی علف ها حس محشری داشت. هر چه بالاتر می‌رفتیم آبی دریاچه زریبار بیشتر دیده می شد. اوایل مسیر حتی یک لحظه دست از عکس گرفتن بر نمی‌داشتیم ولی بعد متوجه شدیم که محال است بتوانیم این همه زیبایی را در یک قاب جا بدهیم و بی‌خیال عکس گرفتن شدیم. تنها نشستیم و از آن همه زیبایی لذت بردیم.

صبح زیبای مریوان
صبح زیبای مریوان
دریاچه زری<span class=
دریاچه زریبار در انتهای تصویر
در جستجوی بلوط ها
در جستجوی بلوط ها
اقامتگاه از بالای تپه

اقامتگاه از بالای تپه

برای صبحانه به اقامتگاه برگشتیم. صبحانه شامل پنیر، کره، مربای هویچ و تخم مرغ همزده بود. راستش آن قدر گرسنه بودم که به هیچ عنوان سیر نمی‌شدم.

صبحانه اقامتگاه بنار-مریوان

صبحانه اقامتگاه بنار-مریوان

 حدود ساعت ده صبح بود که چمدان‌ها را بار دو مینی‌بوس کردیم و به سمت منطقه اورامانات حرکت کردیم. با توجه به کوهستانی بودن منطقه و باریک و پرپیچ و خم بودن جاده‌ها امکان حرکت اتوبوس در این مسیرها نیست و ما قرار بود دو روز آینده را در این مینی‌بوس ها بگذرانیم. دو راننده کرد ما هیوای و علی بی‌نهایت همراه و مهمان‌نواز بودند و ما با کلی انرژی و درحالی که دست می‌زدیم و با آهنگ کردی همراهی می‌کردیم، اقامتگاه را ترک کردیم.

احتمالاً از اینجا به بعد نتوانم سفرنامه دقیقی بنویسم. چون بدون اغراق سانتی‌متر به سانتی‌متر جاده تا خود روستای سلین که محل اقامت دو شب بعدی ما بود،. زیبا و دیدنی و خاطره‌انگیز بود. وقتی کنار یک مزرعه کلزا ایستادیم تا لقمان که از گروه جدا شده بود، به ما بپیوندد به هیچ عنوان دیگر توان ترک آنجا را نداشتیم.

مزرعه کلزا

مزرعه کلزا

اصلاً حرکت کردن در این مسیر خودش بخش مهمی از سفر بود. با بچه‌ها یک لحظه چشم از جاده بر نمی‌داشتیم و مدام اطراف را به هم نشان می‌دادیم. گل‌های شقایق را دیدی، آن صخره زیبا را چطور، آن درخت پر از شکوفه و بعد در یک لحظه دور از انتظار یک شاخه گل لاله‌ی واژگون را که در میان سبزی دشت چون ملکه‌ای می‌درخشید. اینجا بخشی از ایران ما بود. بخشی که تاکنون نشناخته بودیم و حالا داشتیم تازه با آن ارتباط برقرار می‌کردیم.

وقتی مینی‌بوس در محدوده‌ی جاده دربند لزلی ایستاد، داشتم دیوانه می‌شدم. جاده محشر بود و صخره‌ها چون دژی ما را در آغوش خود گرفته بودند. هر کداممان به یک سو می دویدیم و اگر عاطفه و لقمان نبودند احتمالاً خودمان را به کشتن می‌دادیم. 

جاده دربند لزلی
جاده دربند لزلی

 

ماکت روستاهای پلکانی منطقه اورامانات- جاده دربند لزلی

ماکت روستاهای پلکانی منطقه اورامانات- جاده دربند لزلی

جاده دربند لزلی- حیف که نتوانستمم آن همه زیبایی را در عکس ها ثبت کنم.
جاده دربند لزلی- حیف که نتوانستم آن همه زیبایی را در عکس ها ثبت کنم.

ایستگاه بعدی گردنه‌ی ژالانه بود. من قبلاً داستانی با عنوان ژالانه از احمد ابوالفتحی خوانده بودم. برای همین دیدن این گردنه برای من مترادف بود با معنای کولبری و داستان‌های تلخ پیرامونش. از هیوای راننده‌مان درباره گردنه پرسیدم و او تمام کمال برایم تعریف کرد و مسیر کولبران را از آنجا که ایستاده بودیم به من نشان داد. آن طور که هیوا می‌گفت از آنجا تا شهر حلبچه آن طرف مرز ایران و عراق پیاده یک شب تا صبح راه است و کولبران از آنجا است که اجناس قاچاق را می‌آورند. از اینجا به بعد تا گردنه‌ی ته ته که ایستگاه بعدیمان بود جابه جا در طول مسیر می‌توانستی برف ببینی. تصورم این بود که برف‌ها یخ زده باشند اما وقتی راننده مینی‌بوس توقف کرد و یک مشت برف توی دست‌هایمان گذاشت به عنوان یک کرمانی که تمام سال قبل حتی یک دانه برف از نزدیک ندیده بودم، روی ابرها پرواز کردم. 

گردنه ژالانه
گردنه ژالانه
ز<span class=
زمستان و بهار در یک تصویر
جاده های هنوز برفی- به سمت گردنه ته ته

جاده های هنوز برفی- به سمت گردنه ته ته

از یک ایست بازرسی گذشتیم و مامورانی که آنجا ایستاده بودند با خوشرویی به ما اجازه‌ی عبور دادند. جابه جا در طول مسیر ماشین‌های مرزبانی با سربازهایی خسته کنار جاده ایستاده بودند و برایمان دست تکان می دادند. به قول برادرم رضا به تصویر مونالیزا می‌مانستند. چشم‌هایی غمگین در کنار لب‌هایی که می‌خندیدند. هیوای جابه جا در طول مسیر همانطور که از جاده‌ی پر پیچ و خم کوهستانی بالا می‌رفتیم. اسم روستاهایی را که از دور می‌دیدیم را به ما می گفت. مرز عراق را برایمان ترسیم می‌کرد و دریاچه‌ای را نشانمان داد که اصرار داشت مال خودمان است. با یک جور عرق خاص وطن‌پرسی می‌گفت که آبش را گاهی به عراقی‌ها می‌فروشیم. متاسفانه اسم‌ها برایم سخت و ثقیل بود و یادگرفتنشان در آن زمان کوتاه ممکن نشد.

در انتهای گردنه یا آن طور که من تصور کردم، مینی‌بوس جلوی کبابی هیات ایستاد. جلویش یک منقل بزرگ بود که داشتند رویش کباب درست می‌کردند. با کمی تعلل داخل آنجا شدیم و بعد از گذر از یک سالن تاریک وارد حیاط شدیم. چشمم هنوز به نور عادت نکرده بود که با یکی از بی‌نظیرترین تصویرهای زندگیم روبه‌رو شدم. کبابی هه یات روی یک صخره‌ی عظیم مشرف به یک دره‌ی عمیق تمام سبز ساخته شده بود و ما روی یک تخت نشستیم که وقتی  از لبه‌ی آن پایین را نگاه می‌کردی حس می‌کردی در مرز زمین و آسمان نشسته‌ای. هر چقدر هم از آن کافه بگویم نمی‌توانم آن حس و آن لحظه را برای شما توصیف کنم. خوشیمان وقتی تکمیل شد که لقمان برایمان چای آورد و گفت که قرار است ناهار را آنجا باشیم و از آن کباب‌های کنجه و کوبیده بخوریم. البته به همراه دوغی که با تکه‌های برف خنک شده بود.

ورودی کافه هه یات- گردنه ته ته
ورودی کبابی هه یات- گردنه ته ته

 

کافه هه یات- گردنه ته ته
کبابی هه یات- گردنه ته ته
کافه هه یات
کبابی هه یات
نان و کباب کافه هه یات
نان و کباب - هه یات
مرز میان زمین و آسمان

مرز میان زمین و آسمان

بدون شرح
بدون شرح

 

لمس نرمی و تردی برف
لمس نرمی و تردی برف

بعد از ناهار و کمی گشت‌و‌گذار در آن منطقه از گردنه پایین آمدیم و در یک کافه دیگر برای استراحت اتراق کردیم. بچه‌های گروه دوست داشتند که قلیان بکشند و چای بخورند. 

گفتم می خوام عکس بگیرم با حوصله برام ژست گرفت.

گفتم می خوام عکس بگیرم با حوصله برام ژست گرفت.

برنامه عصر بازدید از روستای اورامانات تخت و پیر شالیار بود. لقمان اصرار داشت تا روز هست به آنجا برسیم. اورامانات تخت یک روستای پلکانی است که اخیراً به ثبت جهانی رسیده است. قدمت آثار باستانی و تاریخی روستای اورامان بر طبق گزارشات باستان شناسی بین ۴۰ هزار تا ۱۲ هزار سال پیش تخمین زده شده است. در ابتدای ورودی روستا یک تعداد مغازه‌های صنایع دستی است که می توانید از آنجا مصنوعات چوبی مثل تخته نرد و جعبه و... تهیه کنید که تولید خود استان کردستان است. ما کنار این مغازه‌ها پیاده شدیم و قدم زنان به سمت مسجد قدیمی روستا که قدمت هزار و پانصد ساله دارد، رفتیم.

مسجد 1500 ساله اورامانات تخت- به گفته لقمان کامل بازسازی شده
مسجد 1500 ساله اورامانات تخت- به گفته لقمان کامل بازسازی شده
آب درون مسجد جهت وضو گرفتن
آب درون مسجد جهت وضو گرفتن
سوغاتی فروشی های روستا

سوغاتی فروشی های روستا

 لقمان قبلاً به ما گفته بود که مردم این روستا اعتقادات مذهبی عمیقی دارند و بهتر است که تا جای ممکن حجاب را رعایت کنیم. هر ساله در این روستا یک جشن و مراسم مذهبی به نام پیر شالیار برگزار می‌شود که مقبره‌ی او در همین روستا واقع شده. لقمان داستان عارفی را برایمان تعریف کرد که بیماران را شفا می‌داده و آوازه‌اش به همه جا پیچیده بوده. وقتی در نهایت شاه بهار خاتون دختر کر و لال پادشاه بخارا برای درمان پیش او می‌آید بعد از شفا یافتن به عقد پیر شالیار در می‌‎آید و مردم روستا عروسی بزرگی برای آنها می‌گیرند. از آن زمان تا کنون هر ساله در این روستا این مراسم برگزار می‌شود که شیوه‌ی رقصیدن خاصی دارد. 

اورامانات تخت
اورامانات تخت

 

و این همه زیبایی

و این همه زیبایی

بعد از صحبت‌های لقمان به سمت مقبره پیر شالیار راه افتادیم.  غروب نزدیک بود و روستا زیر ته‌مانده‌های نور خورشید می‌درخشید. جابه جا می‌ایستادیم و عکس می‌گرفتیم. چشم برداشتن از این روستا غیرممکن به نظر می‌رسید. وقتی در نهایت دم غروب به مقبره رسیدیم تحت تاثیر جادوی طبیعت و فضای معنوی آنجا قرار گرفتیم. هر کس به سمتی می‌رفت یک گروه رو به روستا نشسته بودند و به ترکیب زیبای طبیعت و روستا خیره شده بودند. گروه دیگری از بچه‌ها رو به دره و کوه پایین مقبره نشسته بودند و ته مانده‌ی آب آبشار روبه‌رو را نگاه می‌کردند.

ورودی مقبره پیر شالیار
ورودی مقبره پیر شالیار
درباره پیر شالیار
درباره پیر شالیار

 

چله خانه

چله خانه

روستا از مقبره پیر شالیار

روستا از مقبره پیر شالیار

 داخل مقبره چند بخش مجزا بود که نرده‌کشی شده بودند. یکی سنگ کومسا که توضیحاتش را در عکس برایتان می‌گذارم. دیگری محلی که پیرشالیار در آنجا نیایش می‌کرده است و البته خود مقبره که درش بسته بود. نکته جالب درباره نحوه ساخت مقبره که روشی معمول در معماری کردستان می‌باشد این است که آنها از یک روش خاص برای چیدن سنگ‌ها روی هم استفاده می‌کنند که به آن خشک چین می‌گویند. یعنی بدون هیچ ملاتی تکه‌های سنگ را روی هم سوار می‌کنند. 

درباره سنگ کومسا
درباره سنگ کومسا

 

سنگ کومسا
سنگ کومسا

شب شده بود که سوار مینی‌بوس‌ها شدیم و به سمت روستای سلین رفتیم. اقامتگاه ناراز درست روبه‌روی دریاچه قرار داشت. بعد از تحویل اتاق‌ها با اینکه بی‌نهایت خسته بودیم، به هیچ عنوان حاضر نبودیم که توی اتاق‌ها بمانیم. قرار شد کمی استراحت کنیم و بعد برای شام دوباره بیرون بی‌آییم.

اقامتگاه ناراز شامل چند سوییت نود و چهل متری با امکانات محدود بود. اما کنار دریاچه قرار گرفته بود.
اقامتگاه ناراز شامل چند سوییت نود و چهل متری با امکانات محدود بود. اما کنار دریاچه قرار گرفته بود.

 

ویو اقامتگاه

ویو اقامتگاه

برنامه شام کلانه با دوغ بود. کلانه یک غذای محلی است شبیه نان تیری یا لواش که با گیاهانی مثل پیازچه و پیچک(یک گیاه محلی) پر می شود و رویش روغن می مالند. با اینکه برای خوردن آن هیجان زیادی داشتم و دوست داشتم که این غذا را مزه کنم. متاسفانه اصلاً خوشم نیامد. وقتی دیدیم که غذا باب دلمان نیست به اقامتگاه برگشتیم. کنار اقامتگاه یک کافه زیبا بود که آنجا نیمرو سفارش دادیم و چای خوردیم. این کافه‌ی زیبا که متعلق به مرد خوشرویی به اسم آقا یادگار بود از آن لحظه به بعد به پاتوق دائمی ما تبدیل شد. جایی که صبح‌ها صبحانه می‌خوردیم و در تمام طول روز اگر فرصتی بود برای خوردن چای و ... سراغش می‌رفتیم. 

کلانه و دوغ

کلانه و دوغ

روز چهارم: بهشتی که یافتمش (سوم اردیبهشت ماه 1404)

صبح زود ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدیم و به همراه گروه دیروز که حالا حسابی با هم اخت شده بودیم برای پیاده‌روی رفتیم. دیشب از آقا یادگار پرسیده بودیم که کجا برویم و او هم یک مسیر بی‌نهایت زیبا به ما نشان داده بود. مسیر پر بود از درخت‌های انجیر، توت و انار و البته دنیایی گل‌های شقایق که کنار دریاچه سبز شده بودند. 

سلین زیبا

سلین زیبا

سلین زیبا

سلین زیبا

 شب قبل عاطفه گفته بود که همگی سر ساعت هشت برای صرف صبحانه در کافه آقا یادگار جمع شویم. صبحانه محشر بود. تخم مرغ هم زده، کره، مربا، عسل، پنیر، یک جور شیره‌ی انگور سفید که تا به حال نخورده بودم و باید بگویم که بی نظیر بود و البته خیار و گوجه و چای که در فضای تالار مانند کافه و رو به دریاچه سرو می‌شد. 

صبحانه کافه ی آقا یادگار- این قدر خوشمزه بود که نشد عکس بگیرم.

صبحانه کافه ی آقا یادگار- این قدر خوشمزه بود که نشد درست عکس بگیرم.

بعد از صبحانه لقمان همه‌مان را دور خودش جمع کرد و گفت که برنامه امروز تغییر کرده است. گفت که دو نفر از جوان‌های روستای ژیوار جایی که قرار بود آن روز برای بازدیدش برویم در یک تصادف رانندگی کشته شده‌اند و امروز آنجا عزا ست و شرایط مناسبی برای بازدید ندارد. و به جای آن پیشنهادش این است که از یک روستای دیگر به اسم روستای ناو دیدن کنیم. تمام گروه بدون ذره‌ای مخالفت این موضوع را پذیرفتند و اینجا بود که لقمان سوپرایزش را رو کرد و گفت که قرار است از روستای سلین تا روستای هجیج که در استان کرمانشاه قرار دارد با قایق برویم.

 حدود ساعت نه صبح بود که همان‌جا روبه روی اقامتگاه در گروه‌های شش نفره سوار قایق شدیم. فکر نکنم که بتوانم جذابیت این قایق سواری را برایتان توصیف کنم. با فاصله بهترین قایق سواری زندگیم بود. هوا بی نهایت لطیف و ملایم بود و صدای پرنده‌ها از دور به گوش می‌رسید. قایق در میان صخره‌ها و تپه‌های پوشیده از جنگل‌های بلوط و بنه حرکت می‌کرد. گاهی تند می‌کرد و باقی قایق‌ها را جا می‌گذاشت و بعد باز دور می‌زد و به سمتشان بر می‌گشت. زبانم از آن همه زیبایی بند آمده بود و فقط دو دقیقه‌ای یک‌بار می‌گفتم. خدایا شکرت. خدایا شکرت که آن لحظه آنجا بودم و می‌توانستم هر آنچه که آنجا بود را ببینم. قایق جابه‌جا در طول مسیر می‌ایستاد و لقمان که توی قایق ما بود اطراف را نشانمان می داد. 

قایق سواری بهشتی روی سد داریان
قایق سواری بهشتی روی سد داریان
در این لحظه مطمئنم که خوشبخت بودم.
در این لحظه به خصوص مطمئنم که خوشبخت بودم.
لقمان
لقمان
عاطفه و گروهش

عاطفه و گروهش

پل کلوش

پل کلوش

چشمه بلبر

چشمه بلبر

کمی کنار پل کلوش، پلی که دو استان کردستان و کرمانشاه را به هم متصل می کند، ایستادیم، چشمه پر آب بلبر را دیدیم که بیشتر به آبشار می مانست و تا توانستیم عکس گرفتیم. این قایق سواری چیزی حدود چهل و پنج دقیقه الی یکساعت طول کشید. مطمئنم وقتی که از قایق پیاده شدیم دیگر هیچکدام‌مان آن آدم‌های سابق نبودیم. در نهایت در روستای هجیج از قایق‌ها پیاده شدیم و بعد از کمی قدم زدن در روستا و دیدن مغازه‌های صنایع دستی سوار مینی‌بوس‌ها که به دنبالمان آمده بودند شدیم و به سمت روستای ناو رفتیم. این روستا هم مثل سایر روستاهای آن منطقه پلکانی بود و طبیعت بی‌نهایت زیبایی داشت. این روستا هنوز توریستی نشده و به نظرم از این جهت جذابیت بیشتری نسبت به سایر روستاها داشت.

تا از مینی‌بوس پیاده شدیم. با استقبال بی‌نظیر دخترهای مدرسه‌ای مواجه شدیم، که داشتند توی حیاط مدرسه بازی می‌کردند. صدایمان زدند و خواستند که پیش‌شان برویم. مدرسه‌شان مختلط بود و برایمان گفتند که برای خواندن دوره‌ی دوم دبیرستان باید به مریوان بروند و آنجا ساکن شوند. کمی توی حیاط مدرسه‌ که مشرف به یک دره سرسبز بود چرخیدیم و با آن‌ها معاشرت کردیم. علی راننده مینی‌بوس دنبالمان آمد و مسیری را که سایر گروه رفته بودند نشانمان داد، تا به باقی گروه بپیوندیم. اما ساختار روستا به شکلی بود که با اینکه کمی با گروه فاصله داشتیم آن‌ها را نمی‌دیدیم و این بخت را داشتیم که کمی در روستا گم شویم و با مردم بی‌نهایت مهربان و مهمان‌نواز روستا هم کلام شویم. خیلی‌هایشان به خوبی فارسی صحبت نمی‌کردند و برقراری ارتباط با آن‌ها کمی سخت بود.

روستای پلکانی ناو

روستای پلکانی ناو

 برادرم که حدود نیم ساعت در این روستا گم شده بود این تجربه را جزو بهترین تجربه‌هایش در این سفر می‌داند. آن‌قدر که مردم روستا مهربان بودند و برای خوردن نان و آب تعارفش کرده بودند. در نهایت گروه را کنار یک آهنگری قدیمی به قدمت حداقل صد وپنجاه سال پیدا کردیم. لقمان که تازه فهمیده بود من اهل سفرنامه نوشتن هستم برایم با جزئیات از این آهنگری گفت که چطور نسل به نسل بین اعضای یک خانواده جابه جا شده و این‌که این آهنگری در منطقه مشهور بوده و حتی ادوات جنگی در زمان رضا شاه می‌ساخته. پیرمرد مهربان داخل آهنگری با حوصله ادوات کارش را نشان می‌داد و در تایید حرف‌های لقمان سر تکان می‌داد. گاهی هم چاقوها و وسایلی را که ساخته بود با حوصله بیرون می‌آورد و نشان‌مان می‌داد.

آهنگر روستای ناو

آهنگر روستای ناو

آهنگری ناو

آهنگری ناو

سر ظهر بود که از روستا خارج شدیم و برای خوردن ناهار به روستای هجیج برگشتیم. برای ناهار به رستوران زاگرس رفتیم. خورشت خلال و قاورمه سفارش دادیم که هر دو از کیفیت مناسبی برخوردار بودند.

رستوران زاگرس روستای هجیج
رستوران زاگرس روستای هجیج
خورشت خلال کرمانشاهی که من دوستش داشتم. هر پرس 350 هزارتومان
خورشت خلال کرمانشاهی که من دوستش داشتم. هر پرس 350 هزارتومان
قاورمه هر پرس 500 هزارتومان
قاورمه هر پرس 500 هزارتومان

به نظر می‌رسید که برنامه‌های فشرده تمام شده‌اند و قرار است بعد از ظهر آرامی داشته باشیم. اما  ما فکر دیگری در سر داشتیم. راستش لذت قایق سواری صبح هنوز فراموشمان نشده بود و دلمان می‌خواست که  قبل از رفتن یک‌بار دیگر هم آن را تجربه کنیم. 

برای همین با هماهنگی لقمان و همراهی او تصمیم گرفتیم این بار از هجیج تا سلین را با قایق برگردیم. قایق را به مبلغ دو میلیون تومان به صورت اختصاصی کرایه کردیم تا یکبار دیگر تمام آن مناظر را ببینیم. هوا به نسبت صبح گرم‌تر بود اما قایق‌ران با ما همراهی کرد و چند جای بکر دیگر را نشانمان داد. این بار با چشم‌های بازتر و نگاه دقیق‌تری که دور از هیجانات صبح بود مسیر را می‌دیدم. کوچکترین مسجد و روستای منطقه را دیدیم و بدون اینکه هیچ عکسی بگیریم، فقط و فقط از بودن در آن لحظه لذت بردیم.

جنگل های بنه و بلوط اطراف سد داریان

جنگل های بنه و بلوط اطراف سد داریان

فقط یک عصر دیگر در آن منطقه بهشتی ساکن بودیم و هیچ‌کس دوست نداشت به اقامت‌گاه برگردد. برنامه آزاد بود و قرار بود که هرکس دوست داشته باشد برود و لباس محلی بپوشد و عکس بگیرد. لباس‌های محلی را ساعتی صد هزارتوامان کرایه می دادند. من دوست نداشتم که لباس بپوشم اما با بچه ها رفتم و در انتخاب لباس‌ها کمکشان کردم. عاطفه لطف کرد و از تک‌تک بچه ها که لباس پوشیده بودند، عکس گرفت. 

کرایه لباس کوردی
کرایه لباس کوردی
لباس هایی که بچه ها پوشیدند

لباس هایی که بچه ها پوشیدند

آن بعد از ظهر، تا توانستیم توی روستا قدم زدیم، ساعتی در کافه‌ی آقا یادگار نشستیم. کمی در مسیر صبح پیش رفتیم. نوعی کلوچه که به نان روغنی‌های کرمان شبیه بود اما کمی هم شیرین بود، خوردیم و در نهایت برای شام به رستوران و اقامتگاه سرکاو رفتیم و شام جوجه کباب خوردیم. در کل کیفیت غذا در رستوران‌های روستای سلین کم بود و سرویس دهی به شکلی کند و ضعیف انجام می‌شد. 

روستای سلین
روستای سلین
خیلی خوشمزه بود

خیلی خوشمزه بود

آخرین شب حضورمان در کردستان زیبا، در حالی تمام شد که تا پاسی از شب با یک گروه موسیقی که به اقامتگاهمان آمده بود آهنگ کردی گوش دادیم. آن قدر با بچه‌ها اخت شده بودیم که فکر تمام شدن سفر و برگشت به خانه سخت و عجیب به نظر می‌رسید. 

رستوران سلین

رستوران سلین

شام آخر- مهمان تور
شام آخر- مهمان تور

 

پیاده روی شبانه در سلین زیبا

پیاده روی شبانه در سلین زیبا

روز پنجم و ششم: کاش تموم نشه سفر! (چهارم و پنجم اردیبهشت ماه 1404)

با اینکه خسته بودیم مثل روزهای قبل ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار شدیم و از تپه‌ی روبه‌روی هتل بالا رفتیم. هدفمان این بود که دریاچه و روستا را برای آخرین بار از بالا ببینیم و تصویر آن را در ذهن‌مان ابدی کنیم. مثل روزهای گذشته هوا بی نهایت خوب بود. کافه‌های کنار دریاچه در حال باز شدن بودند و و داشتند آتششان را روشن می کردند، محلی‌ها در حال بردن گاوها و گوسفندهایشان به چراگاه‌ها بودند و صدای پرنده‌ها از همه سو شنیده می‌شد و می‌توانستی دانه‌های ریز شبنم را روی درخت‌ها و گل‌ها ببینی. یک‌ساعتی قدیم زدیم و بعد برای جمع کردن وسایل به اقامت‌گاه برگشتیم. با توجه به تعطیلی رسمی کشور در آن روز، روستا شروع کرده بود به شلوغ شدن، گروه به گروه ماشین‌های آفرود وارد روستا می‌شدند و به نظر می‌رسید تا ظهر دیگر حتی جای پارک ماشین در سلین زیبا نباشد.

روستای سلین از بالای تپه

روستای سلین از بالای تپه

خداحافظ سلین زیبا
خداحافظ سلین زیبا

صبحانه را مثل دیروز مهمان کافه آقا یادگار بودیم. بعد از صرف صبحانه‌ی خوشمزه آنجا، آخرین عکس‌های گروهی را کنار دریاچه گرفتیم، از قایق‌ران‌ها و کافه‌دارها و هر که آن چند روز شناخته بودیم، خداحافظی کردیم و زدیم به جاده. جاده بی‌نهایت شلوغ بود و به کندی پیش می‌رفتیم. برنامه‌مان قبل از ترک کردستان، بازدید از پل شیشه‌ای نگل بود که روز اول موفق به دیدن از آنجا نشده بودیم. در مسیر برگشت یک‌بار دیگر از کنار گردنه‌ی ‍ژالانه رد شدیم، از کنار ایست بازرسی گردنه‌ی ته ته گذشتیم و باز هم جاده‌ی دربند لزلی را دیدیم. و با تک تک آن‌ها خداحافظی کردیم. 

لاله های واژگون که در کنار جاده دیدم و از دور عکس گرفتیم
لاله های واژگون که در کنار جاده دیدم و از دور عکس گرفتیم.
در مسیر بازگشت
در مسیر بازگشت
تک درختی که علی راننده می نی بوس به خاطرش نگه داشت

تک درختی که  راننده مینی‌بوس به خاطرش نگه داشت

و این کردستان زیبا

و این کردستان زیبا

سه راهی مریوان اتوبوس‌مان منتظرمان بود، از راننده‌های مهربان مینی‌بوس‌ها هیوای و علی و لقمان، تور لیدرمان خداحافظی کردیم و  به سمت نگل راه افتادیم. پل شیشه‌ای نگل طولانی‌ترین پل شیشه‌ای ایران است و  منظره‌ی فوق‌العاده ای دارد، اما در قیاس با آن‌چه که ما آن چند روز دیده بودیم، زیبایی‌اش به چشم نمی‌آمد. از امکانات دیگر آنجا زیپ‌لاین و کافه بود. که از نظر من زیپ‌لاین امنیت کافی نداشت و ما استفاده نکردیم. در رستوران آن طرف پل نفری یک بستنی خوردیم که باز قابل مقایسه با بستنی شهر لک لک ها نبود.

 

دره ای که زیر پل شیشه ای نگل قرار داشت
دره ای که زیر پل شیشه ای نگل قرار داشت
از بالای پل
از بالای پل

 

بستنی نگل

بستنی نگل

 

 ساعت از سه گذشته بود که به سمت سنندج حرکت کردیم.  هنوز ناهار نخورده بودیم و همگی گرسنه بودیم ولی حتی یک نفر از گروه اعتراض نکرد. حدود ساعت پنج عصر برای ناهار به رستوران زیبای عمارت مسعود رفتیم. فضای این رستوران زیبا، کیفیت غذا معمولی و قیمت غذا بالا بود. 

عمارت مسعود سنندج

عمارت مسعود- سنندج

شاید باید سفرنامه کردستان را همین‌جا تمام می‌کردم. اما به نظرم گرچه باقی سفر تمام وقت توی اتوبوس گذشت اما باز هم باید از آن گفت، چرا که دوست داشتنی و خاطره‌انگیز بود. عاطفه‌ی عزیز باز هم مدیریت همه چیز را در دست گرفت و از ما درباره‌ی سفر پرسید. اینکه چه چیزهایی را دوست داشتیم و کجاها اذیت شدیم. شنیدن نظر بچه‌ها بی‌نهایت جالب بود. یکی از بچه‌ها گفت که عاشق چایی خوردن در این سفر بوده و به نظرش کردها خوشمزه‌ترین چایی‌های دنیا را دم میدهند. دیگری گفت که فرهنگ مردم کرد را دوست داشته. یکی از بچه‌ها عاشق بلوط‌ها شده بود و دیگری عاشق قایق‌سواری روی سد داریان. رضا برادرم احساس نزدیکی زیادی با کردها کرده بود و از جدایی که بین اقوام ایران افتاده گله مند بود و من... من تمام همسفرهایم را دوست داشتم و بی‌اغراق تک‌تک لحظاتی را که آن‌جا گذرانده بودم.

آخرین وعده ی غذایی ما یک صبحانه‌ی سلف سرویس حسابی در رستوران خوان دوحد یزد بود که به تن خسته‌مان جان دوباره بخشید. (هر نفر 280 هزارتومان) بعد از صبحانه کمی در بافت قدیمی یزد قدم زدیم و باز دل به جاده دادیم.

یزد زیبا

یزد زیبا

 نرسیده به کرمان عاطفه برایمان آهنگی از محمد فتحی گذاشت. آهنگی که اشک‌مان را درآورد و به بخشی جدایی‌ناپذیر از خاطرات این سفر بدل شد: 

کاش تموم نشه سفر با تو 

تا همیشه در به در با تو 

گم بشم توو جاده ها هر شب 

تا رسیدنِ سحر با تو 

در نهایت، روز جمعه، پنجم اردیبهشت ماه 1404 بعد از نزدیک به سی ساعت از آغاز حرکتمان، ساعت دو بعد از ظهر به کرمان رسیدیم. بی نهایت خسته، اما سرشار از خاطرات. 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر