جاده عشق
بالاخره به آبادی و آبادانی رسیدیم و پایمان را روی آسفالت گذاشتیم. با یک توک توک برای مسیر رفت و برگشت به ساحل کاپیل روی ۴۰۰ روپیه به توافق رسیدیم. (راننده جیپ درخواست ۲۵۰۰ روپیه کرده بود!)
سوار توک توک شدیم و نیم ساعت بعد در جایی حضور داشتیم که هزاران بار در اینترنت با آن عشق بازی کرده و اسمش را جاده عشق گذاشته بودم! این شما و این جاده آسفالته ای مابین دریاچه و دریا به همراه انحنای زیبایی از نخلها... بله اینجا کاپیل بیچ است!
یک ساعتی را در همان اطراف گذراندیم و از زیبایی این قاب مسحورکننده لذت بردیم...
باز آمد بوی ماه مهر
به هتل برگشتیم؛ تقریباً نیم ساعت فرصت داشتیم که لباس برداریم و به سمت سالن ماساژ برویم تا بدقول نشویم. از راننده توک توک پرسیدم که "بعد از پیاده کردن ما کجا میری؟" گفت: "همان جا که شما را سوار کردم! ایستگاهمان آنجاست." گفتم: "چقدر خوب! ما هم میخوایم بریم همونجا... پس صبر کن تا برم و از داخل اتاق لباس بردارم تا با هم به اونجا برگردیم... کرایه ش رو هم پرداخت می کنم!" با یک حرکت سریع و رفت و برگشتی به اتاق، لباسهای تمیز را برداشتم و سوار توک توک شدم.
راننده توک توک هی استارت می زد اما موتور روشن نمی شد! انگار قرار نبود بیشتر از این مسافر او باشیم! کمی با موتور وَر رفت و در نهایت از این که موتورش خراب شده عذرخواهی کرد. تشکر کردیم و پیاده شدیم. هیچ وسیله نقلیه ای آن اطراف نبود و باید مسیر را تا سالن ماساژ پیاده طی می کردیم. گوگل میگفت که ۱۵ دقیقه راه است. 2 عدد بستنی خریدیم و دوان دوان شروع به راه رفتن کردیم. تقریباً اواخر مسیر بودیم که صدای بوم بومِ آهنگی از داخل یکی از ساختمانها توجه مان را جلب کرد. صدای موزیک بسیار بلند بود اما منبع آن اصلاً مشخص نمی شد... کوچه های تنگ و باریک باعث پژواک صدا می شدند و دقیقاً نمی فهمیدیم که صدا از کدام طرف است. اول حدس زدیم که احتمالاً صدا از کلوپی در همین اطراف باشد. اما این وقت از روز و کلوپ و این آهنگ؟! بعد گفتیم شاید میهمانی باشد و بزن و برقص... تا این که به صورت اتفاقی منبع صدا را پیدا کردیم.
از صدای دست و جیغ و هورایی که می آمد مشخص شد آن طرف دیوار میهمانی مفصلی در حال برگزاری است. خانم جان که به هیچ شکلی نمی تواند در مقابل موزیک مقاومت کند وارد ساختمان شد! من با کمی ترس و تعجب فریاد زدم "کجا میری؟؟ مگه میدونی اینجا کجاست؟!" اما دیگر دیر شده بود و صدای من به خانم جان نمیرسید. تا به خودم آمدم که فکر کنم چه کار باید بکنم خانم جان از ساختمان بیرون آمد و گفت: "بیا... اینجا مدرسه س و برای بچه ها جشن گرفتن!" گفتم: "خُب اشکال نداره ما بریم تو؟" گفت: "نه... اجازه گرفتم بیا، خیالت راحت!"
وارد ساختمان شدیم و از سالن عبور کردیم و به حیاط پشتی رسیدیم. یک حیاط مستطیل شکل که در وسط آن استخر بود و اطرافش پر بود از دختر و پسرهای کوچک و بزرگ با لباس فرم مدرسه... کمی دورتر مدیر و ناظم و احتمالاً معلم پرورشی که هیچ وقت نفهمیدیم به چه درد میخورَد (در زمان تحصیل ما نقش معلم پرورشی مثل نقش مداد سفید در جعبه مداد رنگی بود) بر نحوه برگزاری جشن نظارت داشتند. همگی در حال لولیدن بین همدیگر بودند و دی جی کاربلد نیز یک آهنگ هندی بِیس دار انتخاب کرده بود تا حق مطلب ادا شود!
کمی به تماشا ایستادیم و از شور و هیجان این بچه مدرسه ای ها لذت بردیم. یادش بخیر زمان تحصیل ما هم دقیقا همین شکلی بود! تعداد زیادی چوب و ترکه خیس خورده بود و ماشین اصلاح زنگ زده برای چهار راه درست کردن روی سرمان که صد البته یکی از تفریحات مورد علاقه ناظمهای آن دوران به حساب می آمد! اوج برنامههای تفریحی و مفرح نیز این بود که سر صبح با آن صداهای خَش دار و بلوغی و نکره مان با فریاد مرگ بر فلان کشور بگوییم تا به قول ناظم بی عقلمان صدایمان به آن کشور برسد!! در آن سالها که مغزمان مثل خاک تازه و پربازده ای بود، باید بذر شعور، تعقل، خلاقیت، ابتکار و مهربانی می پاشیدند که به اشتباه بذر کج فهمی، بی اخلاقی، تحجر و نفرت به خوردمان دادند! والا یک بچه 10 یا 12 ساله از مرگ چه می فهمد؟!
با اشاره دی جی از این فکر و خیال ها بیرون آمدم. دی جی میگفت: "شما هم به بقیه ملحق بشید!"
خانم جان که از خدا خواسته به وسط جمعیت پرید و متعاقباً من هم از روی اجبار و پایه بودن... او سردسته گروه دخترها شد و من هم سردسته گروه پسرها... آهنگ از هندی به گانگنام استایل تغییر پیدا کرد و بقیه ماجرا را خودتان می توانید بهتر حدس بزنید... صحنه را به آتش کشیدیم و همزمان سلام و عرض ادبی به ارواح عمه ناظم دوران دبستانمان روانه کردیم!!
بعد از اینکه حسابی پرچم ایران را بالا بردیم و رقص دسته جمعی و گروهی انجام دادیم از مدرسه خارج شدیم. دی جی که حسابی از ما خوشَش آمده بود کارت یکی از رستورانهای روی کلیف را به ما داد و گفت: "امشب در آنجا اجرای خودمانی تری داریم. خوشحال میشیم بیاید!" گفتم: "اگر شرایط جور شد حتماً!"
بعد از این همه تحرک و تخلیه انرژی، حالا واقعا ماساژ آیوردا را لازم داشتیم. عجب روز پرماجرایی بود...
دوباره از نو
همان طور لُختِ مادرزاد (اگر آن تکه پارچه نخی شکل، یا به اصطلاح لباس زیر یکبار مصرف را فاکتور بگیریم!) روی تخت چوبی دراز کشیده بودم و حس یک بیمار در انتظار تزریق آمپول را داشتم؛ انتظاری به همان بدی، کِرختی و سردی!
رو به شکم دراز کشیده بودم و فقط صدای تلق و تلوق مرد سیبیلو را می شنیدم که مشغول آماده سازی وسایلش بود. بعد از لحظاتی که انگار سالها طول کشید، بالاخره به سراغم آمد. خودم و بدنم را آماده کردم. ماساژ از هر قسمتی امکان داشت شروع شود. به یکباره احساس گرمای عجیبی در فَرقِ سرم کردم. گرما سُر خورد و از گردنم پایین رفت. حالا شانه ها و ستون فقرات و کم کم تمام پُشتم را فرا میگرفت؛ گرمای عجیبی بود!
تازه متوجه شده بودم که مایع روغنی و مومی شکل از دیگِ کوچکِ بالای سَرَم در حال ریختن است و بزودی تمام تخت و بدنم را پر میکرد! نمی دانم تا به حال تجربه اش را داشته اید یا خیر؟ اما درجه داغی مایع روغنی نه خیلی جوش بود که بسوزاند و نه آنقدر غیرجوش که اصلاً نسوزاند! یعنی می سوزاند اما از آن سوزاندنهای لذت بخش و عجیب که دلت میخواست ادامه داشته باشد. حس عجیبی بود...
جالب اینجا بود که حتی موهای سرم نیز از این روغن پُر شد. تا به حال ندیده بودم در ماساژی موها را نیز با روغن ماساژ چرب کنند! بعد از اینکه حسابی در روغن غرق شدم، ماساژ فیزیکی شروع شد. دستها و انگشت های اَنبُری و قوی آقای سیبیلو به بدن بی دفاع و چرب و چیلی من حمله کرد. باز هم از پوستِ سَر شروع شد و به همه جاهای دیگرم ختم شد! ماساژ اینقدر لذت بخش بود که خیلی زود به حالت نیمه هوشیار فرو رفتم. تاریکی اتاق، هوای دَم کرده، باد پنکه سقفی و بوی عطر روغن های ماساژ که با چنگ زدنهای مرد سیبیلو بیش از پیش در فضای اتاق پیچیده بود همه چیز را برای یک اِغمای رویاگونه آماده میکرد...
ماساژ حدود یک ساعت و نیم طول کشید. بماند که ماساژور سیبیلو، حرفهای و کارکشته تمام کارها را با آن طرف دیگر بدنم نیز تکرار کرد. درست مثل کاری که ما هنگام پختن کباب خانگی میکنیم!! بعد از ماساژ وارد حمام شدیم. آقای سیبیلو با یک صابونِ بدریخت و بدقواره و بد رنگ که اندازه اش به 2 انگشت دست هم نمی رسید شروع به شُستن من کرد! من فقط چشمانم را بسته و به صورت صلیب ایستاده بودم. دوست نداشتم حالا حالاها از آن حالت اغما خارج شوم. اما جَل الخالق از این صابون! اگر بهترین و گرانترین شامپوی بدن نیوآ را هم میخریدم به اندازه این صابون کج و کوله کارایی نداشت! بسیار خوش عطر و با قدرت مرطوب کنندگی و تمیزکنندگی بالا و با کف فراوانی که داشت حتی یک نقطه چرب نیز بر روی بدنم باقی نگذاشت!
حمام کردن که تمام شد با یک آبمیوه خنک و دست ساز که نمی دانیم چه بود از ما پذیرایی کردند. دیگر از خدا چه می خواستیم؟
لباسهایمان را پوشیدیم و از سالن ماساژ خارج شدیم. خانم جان هم در قسمت بانوان مثل من لذت وصف نشدنی از آیوردا برده بود. هوای عصرگاهی وارکالا روی خوبَش را داشت به ما نشان می داد. آفتاب پشت ابرها بود و باد ملایم و خنکی می وزید و ما که حسابی پوستمان ساییده و تمیز شده بود و خستگی از بَند بَندِ وجودمان رَخت بسته بود و لباسهای خنک و گشادی پوشیده بودیم، از این که باد در لباسهایمان می پیچید، بیش از پیش احساس سبکی و رهایی میکردیم. شاید هم، همه اینها معجزه آیوردا بود! حالمان حسابی خوبِ خوب بود... احساس می کردیم توانایی ادامه دادن این سفر به اندازه 2 هفته دیگر را نیز داریم. خستگی مان به کل دَر رفته بود و انگار که روز اول سَفر است. خانم جان گفت: "فردا هم بیایم.." گفتم: "عزیزم فردا دیگه اینجا نیستیم متاسفانه... همین یک بار بود!"
شام آخر
غروبِ وارکالا در حال شروع شدن بود. قصد کرده بودیم امروز را که به این صورت رویایی و لذت بخش گذرانده بودیم با یک شب متفاوت و خاص به پایان برسانیم؛ و چه چیزی جُز یک رستوران شیک و لوکس بر بالای کلیف زیبای ساحل وارکالا می توانست امشبمان را خاص کند؟
بعد از گذشتن از کنار ساحل، پله ها را بالا رفتیم و مسیر پیاده راهِ کلیف را پیش گرفتیم. در اواسط مسیر دی جی مدرسه را دیدیم و نیم ساعتی را با آنها گذراندیم و خوش و بِش کردیم. اما به دنبال محیطی زیباتر و با آرامش بیشتری میگشتیم.
از آنها خداحافظی کردیم و پیاده راه را ادامه دادیم تا به رستوران مورد نظرمان رسیدیم. اینجا همان جایی بود که دنبالش بودیم...
یک میز خوب و 2 نفره انتخاب کردیم. بعد از نوشیدن دو کاپوچینو شاممان را سفارش دادیم. ساندویچ تُن ماهی و پاستا...
هوای خوب و خنک، باد ملایم، ترکیب موزیکِ آرامش بخش با صدای امواجی که در تاریکی شب به صخره ها می خوردند، به همه اینها اضافه کنید این غذای خوشمزه را... شاید آنطور که فکر میکنیم بهشت خیلی هم دور از دسترس نیست...
با توجه به اینکه هزینه هایمان را درست و حسابی و طبق برنامه مدیریت کرده بودیم و حتی از برنامه مان هم کمی جلوتر بودیم و پول زیادی ذخیره شده بود با خودمان گفتیم امشب را مثلا کمی بریز و بپاش کنیم! درخواست صورتحساب را کردم و در کمال تعجب هزینه مان فقط ۹۳۳ روپیه شده بود! با توجه به موقعیت مکانی آس و توریستی بودن رستوران های بالای کلیف، من روغنِ 3 یا 4 هزار روپیه را به بدنم مالیده بودم و این مبلغ خیلی خیلی از چیزی که فکر میکردم پایین تر بود. جفتمان از این مبلغِ کم خنده مان گرفته بود! انگار ولخرجی به ما نیامده و بریز و بپاش را هم بلد نیستیم. یک اسکناس هزار روپیه ای لای کیف صورتحساب گذاشتم و از جا بلند شدیم. یک لحظه احساس کردم از این پیرمردهای اروپایی مایه دار، کثافت، ولخرج و عیاشی که با حقوق دوران بازنشستگی و به لطف یورو و پوندهای با ارزششان، آخر عمری می آیند و کشورهای جنوب شرقی آسیا را شخم می زنند، هستم!
اما این احساس فقط همان یک لحظه بود. چون خیلی سریع یادم آمد که پیرمرد اروپایی که نیستم هیچ، بلکه یک جوان ایرانی هستم که از ابتدای نوجوانی با استرس و نگرانی در حال سگِدو زدن هستم و همیشه یک قدم از برنامهها و فکرها و آرزوهایم عقب ترم و هرچقدر بیشتر تلاش می کنم، کمتر چیزی عایدم می شود و به لطف ریال با ارزشمان این سفرها را مجدداً فقط باید در عالَمِ خواب و خیال به چشم ببینم! بله خوانندگان جان، احساس مایه داری که فقط با ۶۷ روپیه انعام دادن به دست بیاید دوام زیادی ندارد و به همین سرعت که مشاهده کردید از بین خواهد رفت!!
برگشت به شمال
روز سیزدهم سفر بود و دیگر چیزی به انتهای سفر ۱۵ روزه مان نمانده بود. صبح از خواب بیدار شدیم و پس از صرف صبحانه ای گرم و خوشمزه گفتیم برای آخرین بار به دیدن ساحل و کلیف وارکالا برویم. همین آخرین بار باعث شد که ۱۶۰۰ روپیه لباس بخریم. حالا متوجه شدید واقعاً پولهایمان اضافه آمده بود یا بیشتر توضیح بدهم؟ اینقدر در طول سفر پس انداز و صرفه جویی کرده بودیم که بودجه مان زیادی آمده بود و باید یک طوری آن را خرج میکردیم! انگار نه انگار که مال خودمان است. احساس می کردیم مال دولت است و باید پدرش را در آوریم! بله خشم فروخورده آحاد ملت به این دست احساسات نیز منتهی خواهد شد!
به هتل برگشتیم و بعد از چک-آوت با پذیرش مهربان و خوشرنگ خداحافظی کردیم و به این شهر و ساحل زیبا بدرود گفتیم.
اگر قبل از سفر میدانستم در وارکالا اینقدر به ما خوش می گذرد مطمئناً روزهای بیشتری را به آن اختصاص می دادم. اما چاره ای نبود و باید زودتر این شهر را به مقصد شهر بعدی یعنی امریتاپوری ترک می کردیم. ضمن این که پروازهای رفت و برگشت مشخص بود و در این روزهای پایانی نمیشد خارج از چهارچوب، برنامه ای ریخت یا زمانبندی را تغییر داد و اولویت با حفظ تاریخ پروازهایمان بود.
با یک توک توک به ایستگاه قطار شهر وارکالا رفتیم. جنوبی ترین نقطه و شهری که در برنامه مان وجود داشت همین وارکالا بود و از حالا تا پایان سفر، مسیرمان به سمت شمال خواهد بود. یعنی مسیرِ برگشت! تا اینکه دوباره به کوچین برسیم و با پرواز به بمبئی برگردیم.
از وارکالا تا مقصد بعدی مان یعنی شهر امریتاپوری حدود 3 ساعت با اتوبوس طول میکشید ولی ما میخواستیم قطار بین شهری را هم امتحان کنیم و دلیل آمدنمان به ایستگاه قطار نیز همین بود. به هر حال باید در سفر، بحث تنوع و تجربه را نیز فراموش نکرد.
قطار ساعت 13:00 به کارناگاپالی
قطارهای بین شهری هند دارای چند کلاس مختلف است که قبل از سوار شدن به آن و ترک کامل شهر وارکالا بهتر است کمی درباره این کلاسها به شما خوانندگان جان توضیح دهم.
معمولی ترین کلاس "آن-رِزِرود کلاس" است. یعنی بدون شماره صندلی و مکان مناسبی بلیت را با ارزان ترین قیمت می خرید و هر کجا که توانستید سوار قطار می شوید. در این کلاس امکان دارد که تا انتهای مسیر ایستاده باشید و شانس شما است که قطار خالی یا پر باشد. بلیطی که ما خریداری کرده بودیم از همین کلاس بود. چرا که اولاً حضوری خریداری کرده بودیم و دوماً حدود 2 ساعت بیشتر در قطار نبودیم و نیازی نبود بیشتر از این مبلغ هزینه کنیم. ما برای هر نفر ۱۲۰ روپیه پرداخت کرده بودیم.
کلاس بعدی "اسلیپر کلاس" یا به اختصار SL است که تمام واگن از تختهای سه طبقه تشکیل شده و بدون کوپه میباشد. در این کلاس فقط پنکه سقفی (از همان مدلی که در قطارهای بمبئی دیده بودید) وجود دارد.
کلاس بعدی "ایر-کاندیشن کلاس" یا به اختصار 2AC و3AC کلاس می باشد. عدد 2 و 3 نشانگر چند طبقه بودن تخت است. این کلاس همان "اسلیپر کلاس" است با این تفاوت که تهویه مطبوع در واگنها وجود دارد و کمی تمیزتر می باشد.
کلاس بعدی "فِرست کلاس ایر-کاندیشن" یا همان 1AC است که واگنها به صورت کوپه و 2 تخته به همراه تهویه مطبوع هستند.
و در نهایت کلاس بعدی "اِگزِکتیو ایر-کاندیشن چِیر" یا همان 1Aاست که واگنها به صورت قطارهای اتوبوسی کشور خودمان و با تهویه مطبوع هستند و بسیار مناسب سفرهای ۳ یا ۴ ساعته می باشند.
پس از خرید بلیط و ۲۰ دقیقه ای انتظار در کنار سکو، قطار عبوری وارد ایستگاه شد. بلافاصله سوار شدیم.
قطارهای بین شهری هند کاملا متفاوت از قطارهای داخل شهری و محلی بمبئی بود؛ در و پیکر درست و حسابی و صندلی های راحتی داشتند. اما همچنان از شیشه برای پنجره خبری نبود. مضاف بر اینکه به سختی جا برای نشستن پیدا کردیم! درست مثل اتوبوسها باید منتظر می ماندیم تا شاید در ایستگاهی مسافری پیاده شود و جایی خالی شود تا بتوانیم بنشینیم. ما با هیچکدام از این ها مشکلی نداشتیم تا زمانی که آن اتفاق افتاد. به یکباره که انگار وقت ناهار شده باشد چند نفری که به زور کنارشان جا برای نشستن پیدا کرده بودیم از داخل کیفهایشان پلاستیک غذا درآوردند! یعنی از ظرف غذا و یا ساندویچ خبری نبود.
برنج و یک مدل خورشتِ داغ که هر کدام داخل یک پلاستیک جداگانه بود را درآوردند و چشمتان روز بد نبیند! اینها را با هم قاطی و با دست شروع به خوردن این مَلاتِ عجیب و غریب کردند. حالا تصور کنید در یک قطار شلوغ که عدهای از نبود جا ایستاده و بقیه به صورت فشرده و فِیس تو فِیس و سبیل به سبیل روی صندلی ها نشسته اند، بوی غذای گرم آن هم غذای هندی و پر ادویه در قطار پیچیده بود و دوستان مذکور با ملچ و ملوچ فراوان از داخل پلاستیکها با دستشان غذا می خوردند!! وضع عجیبی بود؛ تمام سعی مان را کردیم تا از حال نرویم...
ضمن اینکه یک جایی از مسیر سرعت قطار بسیار بسیار آهسته شد و متوجه شدیم در حال عبور از روی همان پُلی هستیم که چند روز پیش کنارش ایستاده و داستان سقوط قطار از روی ریل به داخل رودخانه را شنیده بودیم!!
به هرحال به قول آن وزیر ظریف و نازک، خودمان انتخاب کرده بودیم و وقتی می خواهیم چیزهای جدید را تجربه کنیم باید آستانه تحملمان را نیز بالا ببریم! چرا که همیشه این قبیل تجربیات، شیرین و خوشآیند نیست.
علی ایحال، به هر شکلی بود این سفر قطاری نیز به پایان رسید و به نزدیک ترین ایستگاه قطار به شهر امریتاپوری رسیدیم. یک شب را هم باید اینجا می گذراندیم و فردا روز خداحافظی با ایالت زیبا و خاص کرالا بود. این لحظات آخر همیشه دلگیر است...
در آغوشِ آما
قبل از اینکه وارد آشرامِ شهر امریتاپوری بشویم بهتر است کمی درباره این مکان توضیح مختصری بدهم.
آشرام Ashram همان صومعه و یا خانقاه در زبان فارسی است. یعنی مکانی که افراد برای گوشه نشینی و خلوت با خود به آنجا می روند. در آشرام افراد با کمک استادان و به وسیله تمرینات جسمی و روحی به درک بالاتری از خود و هستی میرسند. به عنوان مثال ماهاتما گاندی رهبر جنبش آزادی هند در بیشتر اوقات به آشرامی به نام ساپارماتی می رفت تا خودش را از لحاظ روحی تقویت کند.
معروفترین و بزرگترین آشرام در ایالت کرالا آشرام شهر امریتاپوری Amritapuri است که به خانه آما Amma's Home نیز معروف است. آشرام امریتاپوری با ساختار قوی و سیستماتیک یک انجمن خیریه و جامعه بین المللی است که بیش از حدود 3 هزار نفر عضو دارد. ساکنان دائمی آن، راهبان و افرادی از هند و یا کشورهای دیگر هستند. آنها با اِلهام از رهبرشان که خانمی است به اسم آما، زندگی خود را وقف دستیابی به هدف خودشناسی و خدمت به جهان کردند. آنها در زیر سایه الهامات آما به مراقبه میپردازند و کارهای عام المنفعه مثل چاپ و صحافی کتاب، تهیه غذا برای نیازمندان و... را انجام می دهند.
و اما چطور شد که ما از این جا سر در آوردیم؟ ماهها پیش زمانی که مشغول تحقیق و جستجو برای برنامهریزی اولیه این سفر بودم به این مکان برخوردم و هر چقدر تلاش کردم تا اطلاعاتی از آنجا پیدا کنم (با توجه به اینکه عکسبرداری و فیلمبرداری در آنجا ممنوع است) متاسفانه جز سایت رسمی آشرام چیزی پیدا نکردم که آن هم برایم غیر قابل فهم بود و باعث شد بسیار کنجکاو بشوم که این امریتاپوری چطور جایی می تواند باشد و باید حتما بروم و از نزدیک ببینم. خلاصه رزرو آشرام را به صورت اینترنتی و رایگان انجام دادم (برای بازدیدکنندگان خارجی این رزرو از قبل اجباری است) و کد رزرو را در گوشی ذخیره کردم تا در زمان پذیرش ارائه دهم. نکته جالب اینکه در هنگام رزرو می توانید درخواست تاکسی نیز داشته باشید و اعلام کنید که مثلاً در فلان ساعت تاکسی های مخصوص آشرام برای پیکاپ شما به فرودگاه یا ایستگاه قطار یا اتوبوس بیایند که البته این گزینه هزینه زیادی داشت که خوب ما احتیاجی به این کار نداشتیم و خودمان به تنهایی کُل کرالا را شخم زده بودیم!! پس قطعاً از پس پیدا کردن آشرام نیز بر می آمدیم...
از قطار که پیاده شدیم با یک توک توک بر سر ۲۳۰ روپیه توافق کردیم تا ما را به آشرام برساند. 20 دقیقه بعد درست جایی بودم که بارها عکس آن را در صفحات اینترنتی دیده بودم و ساعتها درباره آن تحقیق کرده بودم اما چیز زیادی دستگیرم نشده بود. تنها نتیجه این جستجو تحریک شدن بیش از حد حس کنجکاوی ام بود!
کرایه توک توک را پرداخت کردیم و پیاده شدیم. باید از پُل معروف و آجری رنگی رد میشدیم تا پا به شبه جزیره آشرام میگذاشتیم.
ایده پُل را دوست داشتم. با همان اطلاعات نصف و نیمه ای که از اینجا پیدا کرده بودم میدانستم که عبور از این پل به معنای جدایی از دنیای حال حاضر بود. داشتیم قدم در دنیای میگذاشتیم که از مادیات و تمایلات نفسانی در آن خبری نبود و همه چیز در حداقلِ خودش وجود داشت! نه غذاهای آنچنانی وجود داشت نه لباسهای آنچنانی... نه موبایل و فضای مجازی و نه هیچ چیز دیگر... اینجا جایی بود که همه یکسان و یکدست و بدون فرق طبقاتی در کنار هم زندگی می کردند. با عبور از روی پل، بیش از پیش خودمان را آماده تماشای هر چیز عجیب و غریبی کردیم...
ورودی آشرام
پذیرش آشرام و عکس از آما
قبل از ورود به آشرام باید پذیرش می شدیم. با ارائه پاسپورتها و کد رزرو کارهای پذیرش انجام شد. با وبکم کوچکی نیز عکس ۳ در ۴ پرسنلی از ما گرفتند و بر روی کاغذی به عنوان کارت شناسایی چاپ کردند و با گردن آویزی تحویلمان دادند که باید تمام مدت اقامتمان (که یک شب بیشتر نبود) حین تردد در آشرام از گردنمان آویزان می کردیم.
اتاق شماره ۱۲۹ واقع در طبقه دوازدهم در بالِ راست ساختمان آشرام متعلق به ما شده بود. با وارد شدن به محوطه آشرام به یکباره احساس کردیم فضا تغییر کرد. آدمهایی که سرتا پا لباس سفید پوشیده بودند و اکثراً کَشکولی به دوش داشتند و از این طرف به آن طرف می رفتند. پرنده های زیادی که بدون ترس از محیط اطراف، برای خودشان روی زمین می چرخیدند، خواسته یا ناخواسته آرامش زیادی را در وهله اول به ما منتقل کردند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و فقط صدای باد و پرنده ها به گوش می رسید. آدم های سفید پوش انگار که بخواهند آلودگی صوتی ایجاد نکنند و سکوت فضا را در هم نشکنند، باهم نجواکنان صحبت میکردند. نه از صدای رینگتون موبایلها خبری بود و نه از بلند بلند صحبت کردن پشت گوشی و داد و فریاد کردن بر سر کسی بابت دیر واریز کردن پولی یا ندادن اقساط یا پاس نشدن چک و یا گران شدن کالاهای اساسی یا بالا رفتن نرخ ارز... اینجا همه چیز در سکوت مطلق بود! اگر حرکت شاخ و برگ درختان بر اثر باد نبود، اگر خِش خِش راه رفتن مردان و زنان سفید پوش روی زمین نبود، اگر جیک جیک پرنده ها نبود، میتوانستیم بگوییم که همه چیز در آشرام متوقف شده است!
با آسانسور به طبقه دوازدهم رفتیم. فضای ساختمان بسیار شبیه به خوابگاههای دانشجویی بود. شماره ۹ را پیدا کردیم و کلید را درون سوراخ قفل گذاشتیم و چرخاندیم. این ما و این اتاقی که باید شب را در آن سَر میکردیم! 2 تخت ساده و نه خیلی راحت و نرم، یک سرویس بهداشتی و حمام معمولی با آب لوله کشی نه چندان تمیز و کمی زرد رنگ و یک سینک ظرفشویی یا به اصطلاح آشپزخانه... متاسفانه پنجرهها باز نمی شد (که البته برای حفظ جان افراد بود) و باید به وسیله پنکه سقفی درب و داغان هوای اتاق را کمی خنک میکردیم. انتظار همه اینها را داشتیم. تهذیب نفس و خودسازی از همین الان شروع شده بود!!
چند بروشور که حاوی اطلاعاتی درباره آشرام و زمانبندی برنامه های روزانه و هفتگی و ماهیانه بود در اتاق وجود داشت. به عنوان مثال، زمان مدیتیشن صبحگاهی در کنار ساحل، زمان صبحانه، زمان کارهای خیریه و عام المنفعه، زمان نهار، زمان عبادت عصرگاهی و کلاس های مختلف و در نهایت زمان شام! زمان بندی برنامه ها که البته هیچ کدام اجباری نبودند مرا بسیار یاد دوران سربازی انداخت. چرا که وعده شام در ساعت ۸:۳۰ شب بود و همچنین اکیداً توصیه کرده بودند که بدون در جریان گذاشتن مسئولین، آشرام را ترک نکنید و در اطراف پرسه نزنید! یک صفحه ای را نیز درباره کارهای ممنوعه و قوانین حاکم بر آشرام توضیح داده بودند که به عنوان مثال درباره نوع پوشش، عدم شنا در ساحل، عدم مصرف نوشیدنی های بزرگسالان و یا سیگار کشیدن، عدم عکاسی یا فیلمبرداری با موبایل و از این قبیل موارد بودند که تمامی افراد حاضر در آشرام باید آنها را رعایت میکردند. ضمناً پیشاپیش از اینکه در کارهای عام المنفعه و گروهی شرکت میکردیم از ما تشکر کرده بودند!!
نمای رودخانه و پل معرف آجری رنگ از نجره اتاق
پشت بام ساختمانهای آشرام
حین خواندن بروشورها اتاق را ترک کرده بودیم تا گشتی دور و اطرافمان بزنیم. حوالی عصر بود و نمی دانم چرا ما اینقدر خسته و گرسنه بودیم. هر چقدر گشتیم جایی برای غذا خوردن و یا بهتر بگویم چیزی برای خوردن پیدا نکردیم. از گیت ورودی خارج شدیم و آن طرف خیابان خانهای که تبدیل به فروشگاه درب و داغانی شده بود را پیدا کردیم. به زور و زحمت فراوان توانستیم چند عدد بیسکوییت و آبمیوه برای خوردن پیدا کنیم. بعد از اینکه خون به رگهایمان برگشت و کمی حالمان بهتر شد به آشرام برگشتیم و سعی کردیم در ظاهرمان اثری از خوردن و نوشیدن نباشد و ظاهر روزه داری و تهذیب نفس و از این حرف ها حفظ شده باشد! هرچند که این کار خلاف نبود اما نمی دانستم چرا فکر میکردیم کار خلافی مرتکب شده ایم!! ضمن اینکه فکر نمیکردم خارج از ایران نیز به دنبال ریاکاری باشم. به هر حال مسافر بودیم و خودتان بهتر به احکام شرعی وارد هستید؛ مسافر که روزه ندارد!!
وارد سالن اصلی عبادتگاه شدیم. باید کفشها را پایین پلکان در می آوردیم و و پا برهنه تا بالا و درب ورودی می رفتیم و سپس وارد عبادتگاه می شدیم. ما ساده لوحان (شما بخوانید احترام گذارندگان به قوانین) با پای برهنه از پله های پر از سنگ و آشغال و گِل بالا رفتیم و وارد عبادتگاه شدیم. اکثر افراد با کفش هایشان تا آن بالا رفته بودند. یعنی میخواهم بگویم در آشرام در بین افرادی که یکدست سفید پوش و در حال مراقبه و تهذیب نفس هستند و میخواهند به درجات بالا و والاتری از خودشان و درک محیط پیرامون خودشان و عالم و هستی و... برسند هم، آدم بیشعور پیدا میشود!! لاکِن، دلخوش به این مقدار نباشید! هنوز حرفهایی برای گفتن دارم...
کف سالن سنگی نشستیم و مشغول تماشای اطرافمان شدیم. افراد حاضر در عبادتگاه جلوی عکس آما، خانمی که آشرام امریتاپوری را ساخته و رئیس تمام این دم و دستگاه است، زانو و سجده می زدند و شمع روشن می کردند. من شخصاً با این قضیه هم مشکل دارم! و اینطور شد که در شروعِ آشرام شناسی و کشف محیط و جو آن، 2 پالس منفی دریافت کردم و حس کنجکاوی ام به کل ضعیف شد!
متوجه شدم این سجده ها و دست بوسی ها برای عکس و شمایل و مجسمه و حتی آدم زنده... پای ثابت زندگی اکثر مردمان جهان است. جهان اولی و سومی هم ندارد. فقط مدل و اسمش کمی متفاوت است!! درست است که آما و سازمان خیریه اش مدارس و خانه های زیادی ساخته، محصولات فرهنگی زیادی تولید کرده، غذای رایگان توزیع کرده و جوایز بین المللی زیادی نیز کسب کرده اند اما سجده و تعظیم در جلوی عکس را هیچ وقت درک نمیکنم... بگذریم! نظرات شخصی را بگذاریم برای مکان دیگری و به ادامه داستان سفرمان بپردازیم...
به طبقه بالای عبادتگاه رفتیم. جایی که ساکنین آشرام در گروههای چند نفره مشغول بسته بندی جزوه ها و مقالاتی بودند. این یکی از کارهای داوطلبانه بود که از ساکنین آشرام تقاضا شده بود حتی المقدور در انجام آن ها حضور داشته باشند و کمک برسانند. خواب امانمان را بریده بود و تصمیم گرفتیم به اتاقمان برویم و استراحت کنیم. ضمن اینکه خانم جان از محیط آشرام و چهره ساکنین آن می ترسید. به نظر من هم محیط و آدمهای عجیبی داشت اما ترسناک نبودند! جالب اینکه اکثر آدمهای آشرام، اروپاییان سالخورده و سرخ و سفیدی بودند که با موهای روشن و بلوند و چشمان رنگی دست از خانه و زندگی شان در آن سر دنیا کشیده بودند و به این نقطه از زمین آمده بودند و درویش گونه روزهای آخر عمرشان را می گذراندند. نمی دانم خوشی زیر دلشان زده بود یا چه... اما هرچه که بود از قیافه هایشان رضایتمندی زیادی احساس می شد. از رفتار و کردارشان مشخص بود که هیچ تعلق خاطری به این دنیا و مادیات ندارند و کلاً در دنیای دیگری سیر می کنند... هنگام غذا خوردن... راه رفتن... صحبت کردن....
چه دختر و پسرهای جوان و خوش تیپی که ما مطمئن بودیم اگر در شهر یا کشورشان مانده بودند حداقل یک سوپرمدل یا بازیگر میشدند اما خانه و کاشانه را ول کرده و در اینجا هر کدام به کاری مشغول بودند. یکی مسئول چای بود و یکی مسئول تُشَک... به هر حال هر چیزی که بود ما از درک آن عاجز بودیم و برای درک عمیق این مسئله نیاز به این داشتیم که روزهای زیادی را در آشرام سپری کنیم! با یک شب اقامت نمیتوانستیم ادعای فهمیدن چیزی را داشته باشیم.
به اتاقمان رسیدیم و روی تختهای نه چندان راحت به سختی تا صبح خوابیدیم. خانم جان دوباره زبان به شکایت باز کرده بود. "من اصلا از اینجا خوشم نمیاد! همه ش صدای دعاهای ترسناک میاد. گرمه! وارکالا چقدر خوب بود. کاش میموندیم. مونار رو بگو..... چقدر دلم استخرشو میخواد... اصلا دلم دوباره داره درد میکنه!" دوتایی زدیم زیر خنده... گفتم: "بخواااااب عزیزم. البته راست میگی موندن اینجا سخته اما باید میومدیم و از نزدیک می دیدیم. یک شبه دیگه.. ما بدتر از این رو هم داشتیم تا حالا... فردا بعد از صبحانه میریم! سخت نگیر. شب بخیر..."
جمله چند پاراگراف بالاترم را درباره تجربه توسعه میدهم: همیشه تجربه ها شیرین نیستند اما کُشتنِ حس کنجکاوی نیز کمتر از قتل عمد نیست!
صبح در ساعت مقرر برای صرف صبحانه رفتیم. نفری یک لیوان چای، یک تخم مرغ آب پز، یک برش نان و یک قاشق کره و البته یک پیاله کوچک جوانه عدس! لازم به ذکر است که اکثر افراد از جوانه عدس برمیداشتند و تخممرغ خیلی طرفدار نداشت و ما جزء معدود کسانی بودیم که به این شکل شاهانه صبحانه می خوردیم!
قیافه خانم جان اما دیدنی بود. انگار با یک ماهیتابه به صورتش کوبیده باشند! با شوخی و خنده سعی کردم او را از شوک خارج و تهذیب نفس را یادآوری کنم. در جواب گفت: "ببین اگه به کنترل نکردن نَفسَم باشه همین الان پا میشم همه این سفید پوش ها رو قیمه قیمه می کنم!! پس مطمئنم کنترل نَفس رو دارم!" وقتی دیدم اوضاع کیشمیشی و خطرناک است سرم را با نان و کره ام گرم کردم...
بعد از صبحانه سریع به اتاق رفتیم و وسایلمان را برداشتیم و چک-آوت کردیم و از آشرام عجیب و پر ماجرا خارج شدیم. مسئول پذیرش با آرزوی خوشبختی برای ما و گفتن این مسئله که شما دومین ایرانی هایی هستید که پا در آشرام می گذارید پیشنهاد داد که در سایت پیگیر تاریخها باشیم و زمانی که آما در آشرام حضور دارد به اینجا برگردیم تا با حال و هوای متفاوت و خاص تری روبرو شویم. هنگامی که مسئول پذیرش مشغول گفتن این حرفها بود احساس کردم خانم جان زیر لب گفت: "چشم حتماً برمیگردیم!" تشکر کردم و پاسپورتها را گرفتم و با خداحافظی همه را خوشحال کردم. هم از حرکت خانم جان خندهام گرفته بود و هم دلم برایش میسوخت. طفلک جورکِشِ کنجکاوی های من شده بود!
مجید قهرمان داستان می شود
با توک توک و پرداخت ۳۰۰ روپیه به ترمینال رفتیم و از آنجا سوار اتوبوس به مقصد شهر کوچین شدیم. اسم کوچین یادآور به پایان رسیدن این سفر دور و دراز بود...
آرایش عجیب یک بچه هندی در اتوبوس
پرواز برگشتمان یعنی کوچین-بمبئی در ساعت 08:15 انجام می شد و 2 ساعت بعد یعنی در ساعت 10:15 در فرودگاه بین المللی چاتراپاتی شیواجی بمبئی به زمین می نشست. سپس در ساعت 14:30 پرواز بمبئی-تهران را داشتیم که حدود ۴ ساعت و نیم مدت زمان آن بود. با همه این حساب و کتابها همانطور که برنامه ریزی کرده بودم و انتظار داشتم نصف روز زمان اضافه آورده بودیم. این نصف روز را محض احتیاط و برای جا نماندن از پرواز در نظر گرفته بودم. یعنی از الان تا فردا صبح! همانطور که در اتوبوس در حال حرکت به سمت کوچین نشسته بودیم (خانم جان که خواب درست و حسابی در آشرام نکرده بود در صندلی کناری من بیهوش شده بود) فکری به سرم زد. باید برنامهای برای این نیمروز پایانی می ریختم تا هم از این فرصت اضافی بهترین استفاده ممکن را بکنیم و هم اینکه سفرمان هَپی اِند باشد تا به همین شکل روحیه و حال و هوای خانم جان نیز عوض شود و یک طورهایی اقامت سخت در آشرام را از دلش در بیاورم...
بعد از حدود یک ساعت فشرده با موبایل کار کردن بهترین برنامه ممکن را برای نیمروز پایانی تنظیم کردم. برنامه به این شرح بود:
یک هتل نسبتاً خوب و میان قیمت که در فاصله زمانی ۲۰ دقیقهای با فرودگاه قرار داشت را انتخاب کردم. نزدیکترین سینما به این هتل را نیز پیدا کردم. در بین فیلم های روی پرده سینمای مذکور یک فیلم به نام War با بازی هرتیک روشن بیشتر از بقیه توجهم را جلب کرد. ضمن اینکه این فیلم امروز و ساعت 14:00 برای اولین بار در شهر کوچین به روی پرده می رفت. فی الواقع این فیلم جدیدترین و داغترین فیلم سینمایی هند بود که ما میتوانستیم جزء اولین تماشاگرانش باشیم. (فیلم جوکر در آن زمان نیز روی پرده سینما بود.) اگر کمی سریع و فِرز عمل میکردیم میتوانستیم خودمان را به این فیلم برسانیم. با حساب و کتابهایی که کرده بودم اگر مشکل خاصی پیش نمی آمد حتی قبل از سینما رفتن فرصت یک دوش سریع و مختصر در هتل را نیز پیدا میکردیم! از این بهتر نمی شد!! هم مسافرتمان با برنامه جذاب و با خاطره خوبی تمام می شد، هم از دقایق پایانی آن به نحو احسن استفاده کرده بودیم، هم روحیه خانم جان بهتر می شد و هم اینکه بالاخره آرزوی دیرینه من که در بمبئی برآورده نشده بود بالاخره در کرالا و شهر کوچین جامه عمل می پوشید؛ آرزوی رفتن به سینما در هند!
اشتباه فراموش نشدنی
بدون مشکل خاصی به ترمینال شهری کوچین یعنی وایتیلا رسیدیم. کرایه اتوبوس ۲۶۵ روپیه برای هر نفر بود. بلافاصله سوار توک توک به مقصد هتل مورد نظرمان شدیم. هتلی میان قیمت اما تمیز و مرتب و متوسط به بالا به نام زنگهای آبی! البته در همان منطقه از شهر کوچین و به فاصله ۵ کیلومتری از این هتل، 2 هتل دیگر را نشان کرده بودم که اگر این هتل مورد پسندمان قرار نگرفت بلافاصله به سراغ گزینههای دیگر برویم؛ که همین زنگهای آبی بسیار عالی و فراتر از تصورمان بود!
تصاویر اتاقهای هتل را در اینترنت دیده بودم و خیلی سریع به سراغ توافق بر سر قیمت رفتم اما مسئول پذیرش اصرار داشت اول اتاقهای خالی را از نزدیک ببینیم. در کل هتل 2 مدل اتاق داشت و گفت اگر پسند کردید، رزرو کنید! قبول کردیم و به همراه یکی از خدمه های هتل که پسر جوانی بود برای بازدید به طبقات بالا رفتیم. اتاق اول را دیدیم و پسندیدیم. در واقع همان اتاقی بود که در اینترنت دیده بودم. به پسر جوان گفتم: "همین خوبه داداش. نمیخواد بریم یکی دیگه رو ببینیم." اصرار کرد که "نه بیایید مدل دیگر را هم نشان بدهم! آن یکی کمی گرانتر اما بهتر است." دیدیم دست بردار نیست. گفتم: "باشه پس سریع بریم ببینیم که وقت تنگه..." بیشتر نگران از دست دادن زمان و نرسیدن به سانس فیلم بودم.
پسر جوان کارت اتاق بعدی را کشید و درب باز شد. 3 نفری وارد شدیم که اِی داد و بیداد! یک زوج تقریباً جوان روی تخت دراز کشیده بودند! هر ۵ نفر به هم زُل زده بودیم و خشکمان زده بود و بعد اصلا نفهمیدیم چطور دنده عقب و Sorry Sorry گویان از اتاق خارج شدیم!! من و خانم جان از دیدن چهره سرخ و سفید خدمتکار هتل، کف راهرو افتاده و از شدت خنده دلمان را گرفته بودیم. پسر جوان نیز همانطور که خجالت زده بود نیمچه خنده ای می کرد! لابلای خنده هایمان به او گفتم: "من که میگم همون اتاق اولیه خوبه... حالا تو هی اصرار کن! ببین چیکار کردی! خدا لعنتت کنه مُردم از خنده!"
خلاصه همان اتاق اول را انتخاب و برای یک شب روی مبلغ ۱۳۰۰ روپیه توافق کردیم. از پسر جوان تشکر کردیم و گفتیم که امیدواریم به خاطر این اشتباه مشکلی برایش پیش نیاید و از کار بیکار نشود. 1300 روپیه برای یک شب اقامت در این هتل واقعاً مبلغ ناچیزی بود. یادآوری می کنم که در شهرهای توریستی کرالا هزینه ما به مراتب بالاتر از شهری مانند کوچین که مرکز این ایالت به حساب می آید، بود.
همینطور که به ماجرای اتاق اشتباهی فکر می کردیم و می خندیدیم، سریع دوش آب گرم گرفتیم و سرحال و قِبراق هتل را به مقصد سینما ترک کردیم...
آسِ آخر
سینما خیلی دور نبود و مطمئن بودم که به موقع به فیلم خواهیم رسید. با پای پیاده بعد از طی کردن 2 چهارراه به سینمای مورد نظر رسیدیم.
قبل از اینکه وارد ساختمان بشویم، یک نوشیدنی انرژی زا و کمی شکلات خوردیم. ناهار نخورده بودیم و تحرکهایی که داشتیم تشنه و گرسنه مان کرده بود. اما به خانم جان گفته بودم که بعد از فیلم یک شام توپ می خوریم تا همه غم و غصه ها و کینه های آشرام را بشورد و ببرد... و از آنجایی که آدمی به امید زنده است خانم جان نیز به حال و هوای همیشگی اش برگشته بود و دیدن کوچه و خیابان های پر زرق و برق مزید بر علت خوشحالی اش شده بود! 2 عدد بلیط فیلم سینمایی وار را برای هر نفر ۲۴۰ روپیه گرفتیم و به سراغ سالن موردنظر رفتیم.
از آنجایی که ما تقریباً دقیقه نودی به فیلم رسیده بودیم پایین ترین صندلی های سالن نصیبمان شد و پرده سینما تقریباً توی حَلقمان بود! اما نکته مثبت ماجرا، باز بودن فضای جلوی پا بود که این آپشن برای یکی مثل من از مهمترین آپشنهای روزگار است...
فیلم با سرود ملی هند آغاز شد. همه تماشاگران ایستاده و دست به سینه از ته اعماقشان سرود را همخوانی کردند و ما هم برای احترام گذاشتن به آنها همراهشان ایستادیم. بعد از چند دقیقه ای تبلیغات فیلم شروع شد. کیفیت تصویر و صدا فوق العاده بود!! به شکلی که در هیچکدام از سینماهای ایران (به عنوان مثال در مشهد، پردیس سینمایی هویزه یکی از مدرن ترین سینماهای حال حاضر کشور است) این کیفیت تصویر و صدا را تجربه نکرده بودم. با هر ضربه مشت، زمین زیر پایمان می لرزید! جدای از موضوع فیلم، صحنه های جالبی نیز در سالن رقم می خورد. به عنوان مثال هر زمان تصویر سوپراستار فیلم یعنی هرتیک روشن با آن بازوهای قطور و سینه های ستبر و سیکس پک، بر پرده سینما نمایان می شد صدای جیغ و سوت و تشویقی بود که از تماشاچیان شنیده میشد. یا مثلاً در زمان صحنه های بِزن بِزن و تعقیب و گُریزها هرتیک روشن را تشویق می کردند تا نقش منفی فیلم را هر چه زودتر به سزای اعمالش برساند. واقعاً از ته دل از تماشای فیلم لذت می بردند و با آن زندگی می کردند...
ما به عنوان تنها خارجی سالن نمی دانستیم فیلم را تماشا کنیم یا ری اکشن تماشاچیان فیلم را! البته عوامل فیلم زحمت کشیده بودند و فیلم را با زیرنویس انگلیسی پخش میکردند و این باعث شده بود که مشکلی برای تماشای آن وجود نداشته باشد. اواسط فیلم وقت استراحت ۱۵ دقیقه ای وجود داشت که همگی سالن را ترک کردند و به سراغ بوفه رفتند. ما هم از این قاعده مستثنا نبودیم و چون اول فیلم عجله عجله خودمان را به سالن رسانده بودیم فرصت نشده بود تا بوفه سینما را ببینیم و حالا بهترین فرصت برای این امر بود. یک پاپ کورن بزرگ و 2 بطری آب به مبلغ ۲۱۰ روپیه خریدیم و دوباره به سالن برگشتیم و روی صندلی ها نشستیم تا ادامه فیلم شروع شود...
بالاخره فیلم تمام شد و من به آرزویم رسیدم. جدای از برآورده شدن آرزو و با توجه به هندی بودن داستانِ فیلم، تماشایش در این چنین جو و فضایی با این کیفیت صدا و تصویر و با این حجم از جلوههای ویژه که مشابه اش را در هیچ اثر سینمایی ایرانی تا به حال ندیده ام، تجربه ای بود خاص، لذت بخش و فراموش نشدنی...
تقریباً هوا تاریک شده بود که از سینما بیرون آمدیم. بوی غذاهای کبابی از رستورانهای اطراف به مشام میرسید و ما آنقدر گرسنه بودیم که بتوانیم یک خَرِ زنده را درسته قورت بدهیم! بوی غذا را دنبال کردیم و به نزدیکترین کبابی رسیدیم. مرغ گریل شده و کباب ترکی مرغ، تنها گزینه های مِنو بودند. بعد از اطلاعات گرفتن از پسر بامزه و پر انرژی که پای منقل ایستاده بود من یک مرغ گریل و خانم جان یک ساندویچ کباب ترکی انتخاب کرد. به گفته پسر منقل دار، کباب ترکی ها ادویه کمتری داشت و برای خانمجان انتخاب بهتری بود. ساندویچ اینقدر خوشمزه بود که خانم جان مجدداً سفارش را تکرار کرد و یک ساندویچ دیگر نیز گرفت.
پسر منقل دار اهل کاتماندو پایتخت نپال بود و برای کار به هند مهاجرت کرده بود. حین غذا خوردن دقایقی با هم گپ زدیم. خیلی پر انرژی و باجذبه بود... تمام این غذا ۲۶۰ روپیه شده بود!
خوب حالا که غذای روح (سینما) و غذای جسم (کباب) را به بدن تزریق کرده بودیم، ملالی نبود جز یک گردش و پیاده روی شبانه در خیابانهای کوچین...
میوه فروش با سلیقه
هوا نیز بسیار خنک بود و باد ملایمی که می وزید به دلنشین و دلرباتر بودن فضا می افزود. ما 2 نفر با لباسهای خوشگلمان، با حالِ خوبمان، بدون کوله پشتی و هیچ وسیله اضافی، دست در دست همدیگر شروع به قدم زدن در خیابان اصلی شهر کوچین کردیم. انگار این قسمت از شهر نسبت به محله جِفری پر رونق تر و توریستی تر بود. اینقدر همه چیز خوب بود و احساس راحتی و سبکی می کردیم که گفتیم واقعا چرا با خودمان کوله آوردیم؟ چرا دوربین آوردیم؟ واقعاً نمی شود برای سفر هیچ وسیلهای برنداشت؟ خیلی جالب بود که این اولین سفر ما بدون چمدان بود و حالا بعد از دو هفته و اینقدر زود به جایی رسیده بودیم که همین کوله ۷ کیلویی را نیز اضافه می دانستیم. من فکر میکردم این پروسه باید چند سالی طول بکشد تا به اینجا برسیم؛ نه اینقدر زود و 2 هفته ای!
یک جایی از خیابان روی پله های یک فروشگاه تعطیل نشستیم و در سکوت به رفت و آمد ماشینها خیره شدیم. امشب باز از آن شبهایی بود که هر دویمان در سکوت مشغول مزه مزه کردن اتفاقات خوشِ سفرمان بودیم. امشب دوباره مثل آن شب در مونار، از سکوت و فاصله ای که بین قدمهایمان انداخته بودیم لذت می بردیم...
سحرخیزباش تا به فنا نروی
صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدیم. وسایلمان را جمع و جور کردیم و برای چک-آوت به لابی هتل رفتیم. از آنجایی که هتل خیلی خلوت بود شب قبل به پذیرش گفته بودیم که ما صبح زود پرواز داریم و باید هتل را ترک کنیم پس لطفاً در آن ساعت در پذیرش حضور داشته باشید. به میز پذیرش که رسیدیم دیدم آقایی سرش را روی میز گذاشته و خُر و پُفَش به هوا رفته است! دِلمان نمی آمد بیدارش کنیم اما با جا ماندن از پرواز چه کار میکردیم؟ مرده شور دِلِمان را ببرد! به سختی برابر وسوسه با دست کوباندن روی میز غلبه کردم و خیلی آرام و نجواگونه کنار گوش مسئول پذیرش اکسکیوزمی گفتم تا یکهو از خواب نپرد! مرد جوان خیلی لایت بیدار شد اما تا ما را دید انگار برق سه فاز به بدنش وصل شده باشد از جا پرید و تُند تُند مشغول کارهای چک-آوت شد. آرامش خاطر به وی دادیم و گفتیم: "اشکال نداره... عجله ای نداریم؛ ریلکس باش!"
آن قدر گیج خواب بود که فراموش کرد پاسپورتهایمان را بدهد و مجبور شدیم این موضوع را یادآوری کنیم. با دستپاچگی و عذرخواهی پاسپورتها را به ما تحویل داد. خنده کنان تشکر و خداحافظی کردیم و از هتل خارج شدیم. از اوبر درخواست تاکسی به مقصد فرودگاه کردم. حدود یک ساعت و ۲۰ دقیقه به پرواز مانده بود و زمان مناسب و کافی برای رسیدن به فرودگاه را داشتیم. ۱۰ دقیقه بعد جلوی سالن پروازهای خروجی از تاکسی پیاده شدیم.
۱۹۲ روپیه کرایه تاکسی را پرداخت کردیم و وارد سالن شدیم. صف بسیار شلوغ و بلندبالایی در چک امنیتی فرودگاه وجود داشت. جو امنیتی سنگین بر فضا حاکم بود! دانه دانه کوله ها و چمدانها را باز و اقلام داخلشان را بررسی میکردند و همین باعث ترافیک سنگین و ایجاد صف طولانی شده بود. خدا را شکر آن قدر زود آمده بودیم که نگرانی بابت جا ماندن از پرواز نداشته باشیم. بعد از عبور از فیلتر به شدت امنیتی فرودگاه، سریع سوار هواپیما شدیم. زمانی که روی صندلی هایمان مستقر شدیم دیگر باورمان شد که در حال ترک ایالت کرالا هستیم...
کرالا سرزمین خود خدا
کرالا ایالتی خاص و زیبا که تا همین 2 هفته پیش بسیار برای ما ناشناخته بود، اما حالا به جرأت میتوانستیم بگوییم که دانه درشتهای این ایالت را شُخم زدیم و زیر و رو کردیم و مثل کف دست آن را می شناسیم. کرالا یا همان سرزمین خودِ خدا برای ما خاطره ای شد فراموش نشدنی...
جالب است بدانید که چطور این نام برای کرالا و برای این سفرنامه انتخاب شد. واژه کرالا در زبان مالایالام به معنای نارگیل است که از درختان نارگیل بی شمار این ایالت الهام گرفته شده است. اما چطور این شعار جادویی از آنِ کرالا شد؟
آقایی به نام والتر مندز که مدیر یک آژانس گردشگری در هند بود به درخواست اداره گردشگری کرالا شروع به ساخت یک بروشور و شعار گردشگری برای این ایالت کرد. پس از اینکه اسامی مختلفی پیشنهاد شد در نهایت عبارت "گادز آون کانتری" یا همان کشور خودِ خدا برای کرالا انتخاب شد و به این شکل تمام صفحات آگهی ها و مجلات گردشگری از این اصطلاح پُر شد. تاثیر این شعار و عبارت گردشگری به حدی بود که اروپایی های زیادی با دیدن این برچسب زیبا، جذاب و وسوسه انگیز به کرالا هجوم آوردند و همین مسئله باعث رونق چشمگیر گردشگری در این ایالت شد. اداره گردشگری کرالا عنوان میکند که در هر کوه و جنگل و ساحلی که در کرالا وجود دارد معابد هندو، مساجد مسلمانان و کلیسای مسیحیان نیز در آنجا وجود دارد و برخلاف بسیاری از نقاط دیگر دنیا مردم کرالا با خوشحالی و بدون مشکل و با هر دین و مَسلکی در کنار همدیگر زندگی می کنند. پس سرزمین خودِ خدا خیلی هم عبارت بی ربطی نیست...
زمین گرد است
پروازمان بدون مشکل در فرودگاه چاتراپاتی شیواجی بمبئی به زمین نشست.
خیلی راحت و بدون مشکل، کانتر پرواز بعدی مان که ایران ایر بود را پیدا کردیم و در صف دریافت کارت پرواز ایستادیم. کارمندان ایران ایر صفهای مسافران ایرانی و غیر ایرانی را از همدیگر جدا کرده بودند (که قطعاً دلایل فنی نیز برای این کار داشتند.) اما قسمت بد ماجرا این بود که با لحن زشت و و زننده و عجیبی بر سر مسافران هندی فریاد می زدند که در آن صف بایستید و این صف مربوط به ایرانیها است! عجیب تر اینکه روی هیچ کدام از مانیتورهای پشت سرشان این موضوع نوشته نشده بود و حتی ما خودمان حدود ۲۰ دقیقهای در صف هندیها بودیم و با کمک یکی از همان کارمندان ایران ایر به صف مخصوص ایرانیها هدایت شدیم. اما چرا با این لحن بد و با این گفتمان؟ آیا واقعاً نمیشد محترمانه این موضوع را به مسافران هندی گوشزد کرد؟ و باز جالبتر و عجیب تر اینکه هموطنان عزیزمان نیز بعد از دیدن این مدل رفتارها سریع فرمان کار را به دست گرفته بودند و خودشان سَرخود زحمت این رفتار و لحن بی ادبانه کارمندان ایران ایر را به دوش می کشیدند و با های و هوی به هندی ها تذکر می دادند و با تَشَر آنها را به صف مخصوص خودشان هدایت می کردند!!
گویا بدجور باورشان شده بود که خون آریایی رنگین تر است! بماند که در همین گیر و دار برای هندیها پشت چشمی نیز نازک میکردند و ایششششی می گفتند و دماغشان را بالا می کشیدند!! امان از دست ما مردم عجیب! گاهی اوقات با خودم میگویم که ما حقمان است در فرودگاههای کشورهای دیگر با در دست داشتن پاسپورت ایرانی، بدرفتاری ها و بدسلیقگی ها شامل حالِمان شود! چرا که خودمان دست کمی از بقیه نداریم و به قول معروف شناگر خوبی هستیم به شرطی که آب مناسب هم برای شنا پیدا کنیم!!
حرفهایی برای نگفتن
بالاخره آن شرایط حال به هم زن (که البته اکثر هموطنان عزیزمان از آن لذت می بردند و احتمالاً بهترین و با افتخار ترین نقطه سفرشان نیز به حساب می آمد!) تمام شد و به فری شاپ فرودگاه رسیدیم. ته جیبمان را جمع و جور کردیم. مجموعا ۶۲۵ روپیه سکه و پول خرد داشتیم که دیگر به دردمان نمی خورد. یک مجسمه کوچک بودا به مبلغ ۴۵۰ روپیه به عنوان یادگاری از بمبئی خریداری کردیم. حالا ۱۷۵ روپیه داشتیم. با خنده رو به خانم جان گفتم: "بیا بریم تو اون سوپرمارکت ببینیم با این پول چی میشه خرید!" کار خنده دار و البته سختی بود که یک خوراکی دقیقا ۱۷۵ روپیه ای پیدا کنیم. اما جوینده یابنده بود!
حالا دیگر خیالمان راحت شده بود. سفر تمام شده بود... روپیه ها تمام شده بود... همه پلان ها و برنامه ها تمام شده بود و چند دقیقه دیگر با سوار شدن به هواپیمای ایران ایر به مقصد تهران پرونده این ماجرا نیز کلاً به پایان میرسید.
به جرأت میتوانم بگویم این سفر یکی از تاثیرگذارترین سفرهای عمرم بود. آنقدر تاثیرگذار بود که 2 واژه جدید به زندگی ام اضافه کرد. واژههای "قبل از هند" و "بعد از هند" که تأثیر بسزایی در رفتارها و طرز فکر و تصمیمگیریهای ریز و درشت زندگی ام پیدا کرد. چقدر بیشتر از پیش قدر خودم، خانواده ام و زندگی ام را دانستم! چقدر جای خالی مهربانی و آرامش را در کوچه پس کوچه های شهرمان احساس کردم! چقدر قدر لحظه لحظه عُمر و همین نفس کشیدنها را دانستم... می دانم که مشکلات و درد در مقیاس کشوری زیاد است؛ کمی و کسری زیاد است؛ اما اگر مقیاس را خانه و خانواده خودمان در نظر بگیریم... اگر پدر و مادرمان، همسرمان و برادر و خواهرمان را در نظر بگیریم، اندازه خوشبختی هایمان بیش از پیش مشخص می شود! تاثیری که سفر به شهر بمبئی و ایالت کرالا بر من گذاشت وصف کردنی نیست... امیدوارم روزی به این مناطق زیبا و البته تامل برانگیز سفر کنید و شما هم داستان خودتان از این شهرها را برای ما روایت کنید.
پایان
در گذشته تکه هایی از روحمان را در نقاطی از شهرها به جای گذاشته بودیم :
قسمتی را در کوچه پس کوچه های پاتایا ؛
قسمتی را در اعماق دریای زلالِ آندامان و خلیج زیبای مایا ؛
قسمتی را در سنترام کوش آداسی ؛
قسمتی را در کوتا و جیمباران جزیره بالی ؛
قسمتی را بر فراز آسمان رنگارنگ اولودنیز و غروبهای زیبایش ؛
قسمتی را در مسجد بزرگ و سفید رنگ شیخ زاید ؛
قسمتی را در چشمه های آبگرم و سرد مرتضی علی طبس ؛
قسمتی را در جزیره کوچک و نُقلی در مجمع الجزایر مالدیو ؛
قسمتی را در زاغه های پُر غصه هاراوی و قسمتی را در قِصه های خوشرنگ بالیوود ؛
و حالا قسمتی دیگر را در ارتفاعات زیبای شهر مونار و در استخر رویایی هتل پانارومیک گیت وی، قسمتی را درون آبراهههای شهر آلیپی، قسمتی را در کوچکترین جزیره و مزرعه دنیا یعنی وینیس فارم و قسمتی را بر بالای کلیف منحصر به فرد شهر وارکالا می گذاریم و می آییم تا در خاطراتمان بماند که چه روزها و شبهایی را در اوج لذت در این گوشه از دنیا سپری کردیم و همیشه به خاطر این موهبتها قدردان زندگی بمانیم...
خرداد ماه ۹۹
نویسنده: مجید میرزادی