سفر تابستانی به نوشهر

3
از 18 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر تابستانی به نوشهر

خلاصۀ سفر

برای سفر کاری یک هفته در نوشهر بودیم؛ برای همین اغلب بعدازظهرها گردش می‌کردیم. با وجود این به‌اندازۀ کافی از سفر لذت بردیم. در این مدت خیابان‌گردی کردیم و از ساحل سیترا و باغ گیاه‌شناسی بازدید کردیم. درخت‌های نخل ظاهر جذابی به خیابان‌های نوشهر داده بودند. هم موقع رفت و هم موقع برگشت، از مناظر چشم‌نواز لذت بردیم.

یک‌شنبه: مقدمات سفر

اواسط شهریور بود که خانوادگی به نوشهر سفر کردیم؛ یعنی من، پدر و مادر و برادرم. روز قبل از سفر، یعنی یک‌شنبه، به کاکتوس‌هایم آب دادم و وسایلم را برای سفر آماده کردم. یکی از چیزهایی که معمولاً برای سفر به شمال با خودم می‌برم، پماد ضدگزش حشرات است که خوش‌بختانه –نمی دانم اثر پماد بود یا نه- از نیش حشرات در این سفر در امان بودم! در اینترنت مکان‌های دیدنی نوشهر را جست‌وجو کردم. مکان‌ها را با آدرس تقریبی‌شان روی کاغذی یادداشت کردم تا در سفر از آن استفاده کنیم. اکثر سایت‌ها به مکان‌هایی یک‌سان اشاره کرده بودند؛ مثل باغ گیاه‌شناسی و ساحل سیترا. برای معرفی جاذبه‌های نوشهر، بیشتر مکان‌های طبیعی، تالاب‌ها، دریاچه‌ها و جنگل‌هایی خارج از شهر را نام برده بودند. تعدادی از آن‌ها را هم محض احتیاط نوشتم، با این که می‌دانستم خانواده‌ام مکان‌های داخل شهر را ترجیح می‌دهند.

دوشنبه: مسیر قزوین-نوشهر

صبح روز دوشنبه نزدیک به ظهر بود که از قزوین به سمت نوشهر به راه افتادیم. هوا به شدت گرم و شرجی بود و مسافت طولانی. از دو تا تونل رد شدیم. من و برادرم برای این که مجبور به شنیدن آهنگ‌های تکراری نباشیم، تعداد زیادی آهنگ جدید داخل فلش ریخته بودیم؛ اما وقتی فلش را به ماشین زدیم، متوجه شدیم که همان آهنگ‌های قبلی هم در فلش موجود است. برای برادرم ضدحال بزرگی بود! ضدحال بزرگتر این بود که آهنگ‌ها به ترتیب الفبا پخش نمی‌شد. این یعنی (تقریباً همۀ) آهنگ‌های جدید آخر بودند! در ابتدای راه نوشهر، جاده با تعدادی گیاهان خودرو و تیر‌های برق بود که مانند دو ردیف طویل شمع روی یک میز بزرگ بودند.

از ظاهر جاده معلوم می‌شد که ‌کم‌کم داریم به شمال نزدیک می‌شویم. نزدیک‌تر که می‌شدیم، اطراف جاده سرسبزتر می‌شد و درختان انبوه‌تر و متراکم تر. روی تپه‌ها گُله‌گُله درخت بود؛ بی آن که جای خالی بینشان باشد و تپه‌های پشت درختان، محو و آبی‌رنگ به نظر می‌آمدند، درست مثل تابلوهای نقاشی‌ای که باب راس فقید می‌کشید. درختان نخل را می‌دیدیم؛ تنه‌شان از پایین تا بالا صافِ صاف بود و بالایشان پُر بود از برگ‌های تیز و صاف. زیرِ آن برگ‌های تیز و سبز، برگ‌های زرد و خشکیده و خمیده بودند.خیلی دوست داشتم در همدان و قزوین هم درخت نخل باشد، هرچند بودنش به معنای گرم و شرجی‌بودن آن شهر است. در طول مسیر به‌خوبی به پهناوربودن کشورم پی بردم: پوشش بوته‌زار و تک‌درخت به‌تدریج در مرز استان گیلان تبدیل به درختان زیتون و درخت‌های دیگر به‌صورت انبوه‌تر می‌شد. پس از لوشان، روند افزایش پوشش گیاهی شتاب می‌گرفت و پس از رستم‌آباد دیگر جای خالی در تپه‌ها پیدا نمی‌شد و هرجا گیاهی روییده بود؛ حتی تخته‌سنگ‌هایی که قبلاً کنار جاده با رنگ‌هایی زیبا در حوالی «آب‌ترش» مشخص بودند، تماماً از گیاه و خزه پوشیده شده بودند.

در جاده معمولاً چیز‌های جالبی برای پدر زمین شناس من هست و گاهی به جایی از جاده اشاره می‌کند و مطالبی درباره سنگ‌ها و فرایند‌هایشان می‌گوید. برای همین است که برای خانوادۀ ما، سنگ و کوه تنها اشیایی برای تزئین جاده، یا چیزهایی معمولی و پیش‌پاافتاده در مسیر سفر نیستند. در مسیر قزوین و همدان،تکه سنگی شبیهِ صورتِ خوابیده به پشت روی زمین قرار دارد و وقتی به آن نزدیک می‌شدیم، آن را به یک‌دیگر نشان می‌دادیم.

در حوالی امام‌زاده هاشم درختان بلند و انبوه که پر از صدای جیرجیرک و قورباغه در برکه‌های اطراف بود، جلب توجه می‌کرد. جنگل‌های کوهستانی گاهی از جاده دور می‌شدند و فقط سایۀ آن‌ها را از دور می‌دیدیم. پس از عبور از استان گیلان و گذر از شهرهای آستانه، مهم‌ترین جنگل‌های مرتفع و کوهستانی که دیدیم، اطراف رامسر و نوشهر بود. بقیۀ زمین‌ها از شالیزار یا باغ‌های کوچک پوشیده بود. آن‌چه در شهرها خیلی جلب توجه می‌کرد، ظهور ساختمان‌های چندطبقه برای پذیرایی از مسافران بود؛ چیزی که تا چند سال پیش کم‌تر دیده می‌شد.

از شهرها که رد می‌شدیم، پر بود از مغازه‌های سوغات، خوراکی، سبد و کلاه حصیری و وسایل بادی ساحلی. تا چشم کار می‌کرد، کته‌کبابی و پلوکبابی و فست‌فود و رستوران و جگرکی بود که کنار جاده ردیف شده بودند. در مسیر دست‌فروش هم بود؛ لباس‌های رنگارنگ نخی آویزان کرده بودند. در مسیر جاده طبق معمول، مردانی گوشۀ جاده ایستاده بودند و یک هندوانه یا خربزه قاچ‌خورده یا چیز دیگری، مثل یک نوشته روی تابلوی مقوایی را جلوی چشم ماشین‌ها گرفته بودند و چند متر جلوتر، وانتی بود و همان محصولی را که چند متر جلوتر تبلیغ شده بود، می‌فروخت.

در رودبار گوش‌تا‌گوش مغازه زیتون‌فروشی بود و این موضوع سؤالی را در ذهنم ایجاد کرد که آیا همۀ این مغازه‌ها فروش دارند؟ چه‌طور می‌شود چندین کسب‌وکار یک‌جور آن هم درست کنار هم بوده و همه‌شان به خوبی بفروشند؟مردم سراغ همه‌شان می‌روند؟ زیتون‌فروشی‌هایی که نزدیک‌ترند،بیشتر فروش نمی‌کنند؟

درست است که شهرها همه‌شان عین هم شده‌اند؛ جاده و خیابان و آپارتمان و ... اما مناطق هنوز هم تفاوت‌هایی دارند. در خطه شمال بوی نم می‌آمد و ساختمان‌های زیادی بود که سقف قرمز و دیوار سفید داشت و اکثراً سقف‌های شیب‌دار و کنگره‌دار داشتند؛ مشخصۀ شمال! از دور دریا معلوم بود؛ دریای آبی با موج‌های کوتاه. در جاده به موازات دریا حرکت می‌کردیم. دریا پشت ساختمان‌ها قایم می‌شد و وقتی ساختمان‌ها می‌رفتند، خودش را نشان می‌داد. در جایی درست کنار دریا فرودگاهی نسبتاً کوچک بود که توجه پدرم -که عاشق هواپیما است- به آن جلب شد.

در مرز استان‌های قزوین و زنجان با گیلان، سد بزرگ منجیل از به هم پیوستن آب رودخانه‌های شاهرود و قزل‌اوزِن خودنمایی می‌کرد. تا دقایق طولانی از کنار آب آبی‌رنگ این دریاچه عبور می‌کردیم و زیبایی آن را تحسین می‌کردیم. وقتی که پروانه‌های نیروگاه بادی منجیل را دیدم، با خود گفتم ای کاش می‌توانستیم از این آفتاب درخشان و زیبا که به‌وفور در کشور ما وجود دارد، بتوانیم برای تولید برق استفادۀ بیش‌تری بکنیم. به نوشهر که رسیدیم، به خانه‌ای در موسی‌آباد رفتیم که از قبل کرایه کرده بودیم. از پنجره‌اش درخت‌ها و باغ‌های اطراف معلوم بود. منطقه‌اش حال‌و‌هوای روستایی داشت، دقیقاً همان طور که من دوست دارم! یک کوچۀ باریک و خاکی بود که در دو طرفش خانه‌های حیاط‌دار قرار داشت. گاهی اوقات خروسی ناگهان هوس آوازخواندن می‌کردو دم‌به‌دقیقه آواز گوش‌خراشش را نثار ما می‌کرد! بعضی شب‌ها هم سروصدای سگ‌ها نمی‌گذاشت به‌راحتی بخوابیم.

سه شنبه: خیابان‌گردی و رستوران

عصر خیابان‌گردی کردیم. از یک مغازه که وسایل تزئینی و فانتزی می‌فروخت، خرید کردیم. باران می‌آمد و عابر پیاده آن‌جا کم بود. برای صرف شام به رستوران گیلانه برتر رفتیم. باقلاقاتق، جوجه کباب و ترش‌تره سفارش دادیم. من ترش‌تره خوردم که عبارت بود از تکه‌های تخم‌مرغ در مقدار زیادی سبزی با طعمی ترش و ظاهری شبیه قورمه‌سبزی. طعمش خوب بود و ارزش سفارش‌دادنش را داشت. در طبقه بالای رستوران یک پیانو بود که فضای آن‌جا را مجلل کرده بود. از رستوران که بیرون آمدیم، در انتهای همان خیابان بنای پهن و بلندی دیدیم که متوجه شدیم فانوس دریایی است. برای من که فانوس دریایی از نزدیک ندیده بودم، خیلی جالب بود!

فانوس کم.jpg
فانوس دریایی نوشهر

چهارشنبه: پاساژگردی و خرید

عصر باز هم باران می‌آمد و هوا خیلی سرد شده بود. دوباره رفتیم خیابان‌گردی. به پاساژ همافران هم رفتیم. مثل خیلی پاساژهای دیگر، مکانی بزرگ و شیک بود با مغازه‌های خالی فراوان و پله برقی که یکی کار می‌کرد و یکی نمی‌کرد. البته تهویه خوبی داشت. اکثر مغازه‌های پاساژ مغازه پوشاک بود. پس از این که پاساژگردی‌مان تمام شد، کلوچه سوغاتی خریدیم و از کنار بازار روز نوشهر گذشتیم. یک عسل فروشی بود که در ویترینش مجسمۀ مردی ملوان را گذاشته بود که ظرفی پر از عسل را روی پشت خود حمل می‌کرد. طبیعی است نمادهای دریا و دریانوردی در شهرهای ساحلی بیشتر از شهرهای غیرساحلی به چشم بخورد؛ بالاخره در زندگی روزمره‌شان نمود بیشتری دارد.

پنج شنبه: ساحل‌گردی در روز

ظهر به ساحل سیترا رفتیم. کمی شلوغ بود و بچه‌ها مشغول شن‌بازی. مردم با دمپایی تردد می‌کردند و با هم عکس سلفی می‌گرفتند. تنها جایی که آدم با خیال راحت و بدون خجالت می‌تواند جلوی دیگران دمپایی بپوشد، ساحل است! بوی نم و اندکی هم بوی شوری می‌آمد. آسمان پر بود از مرغ‌های دریایی. دو سه بادبادک هم در آسمانِ ابری بود. دو سه هواپیما از فراز ساحل رد شد. لب ساحل، ته موج‌ها کف سفید داشت و آب خاکستری و گل آلود بود. آن دوردورها آبی خوش‌رنگی بود. دریا حسابی خروشان بود؛ موج پشت موج! موج‌های بلند آن دورها بودند، بلند می‌شدند و با صدای مهیب فرو می‌نشستند؛ موج‌های کوچک در جلو.

دریا مدام به سمت ساحل پیش‌روی می‌کرد؛ گاهی زیاد جلو می‌آمد و گاهی کم. با خودم گفتم دریا از جان ساحل چه می‌خواهد؟ شاید می‌خواهد به ساحل التماس کند؛ انگار به پایش می‌افتد یا می‌خواهد آن‌چه در ساحل هست، برای خودش بردارد. شاید هم عاشقی است که به هر بهانه‌ای دستش را نزدیک معشوق می‌آورد؛ یک لحظه هم آرام نمی‌گیرد. امیدوار بودم بتوانم آن جا صدف جمع کنم. صدف که پیدا نکردم؛ عوضش تا چشم کار می‌کرد، پوست تخمه بود و ته سیگار و پلاستیک! احتمالاً بیشترش کار مسافران است. منظرۀ ساحل  خیلی چشم نوازتر می‌شود اگر هرکسی حواسش باشد آشغالش را زمین نیندازد. آن جا با مردی سبزه مواجه شدیم که ادعا می‌کرد هندی است (البته به احتمال زیاد درست گفت چون چهره و لهجه‌اش به هندی‌ها می‌خورد) و صنایع دستی می‌فروخت. از او خرید کردیم و برای صرف ناهار به رستوران حسن رشتی رفتیم.

دریا کم_7.jpg
دریا در ساحل سیترا

جمعه: باغ گیاه‌شناسی

یکی از مکان‌های دیدنی نوشهر که در اینترنت معرفی شده بود، موزه دریایی نوشهر بود. ما هم خیلی مایل بودیم از آن جا بازدید کنیم. در خیابان‌گردی‌های روزهای قبل، از شهروندان راجع به آن پرسیده بودیم. یکی که اصلاً از این موزه خبر نداشت، یکی که گفته بود فقط جمعه‌ها باز است و وقتی جمعه دنبال موزه می‌گشتیم، یک نفر گفت که این موزه فقط عیدها باز است. به هرحال نه توانستیم بفهمیم موزه چه زمانی باز است و نه مکانش را پیدا کنیم.

به جای موزه به باغ گیاه‌شناسی رفتیم. دنج و باصفا بود؛ مثل بهشت! بزرگ‌ترین کاکتوس‌هایی را داشت که به عمرم دیده بودم. پر بود از گیاهان رنگارنگ: کاکتوس‌های عظیم، برگ‌هایی بزرگ مثل آلوئه ورا، شاخه‌هایی بلند که روی آن‌ها رشته‌های پنبه مانندِ زرد بود، درختان کاج، سروها و نخل‌های سر به فلک کشیده و خیلی گیاه‌های دیگر که نمی‌شناختیم. باغ گیاه‌شناسی پر بود از صدای جیرجیرک و پرنده‌های مختلف. داخل حصاری چوبی و مثلثی‌شکل چشممان به دو تا خرگوش خورد. داربست‌های چوبی، گل‌خانه و پل چوبی باغ را خیلی قشنگ کرده بود.در آن‌جا آلاچیق، نیمکت و یک کلبۀ چوبی بود. برادرم سخت سرگرم گرفتن عکس از آن‌جا بود. باغ گیاه‌شناسی به‌قدری وسیع بود که نتوانستیم همه جایش را ببینیم. عصر باران شدیدی در نوشهر شروع شد.

باغ 1 کم_2.jpg
باغ گیاه‌شناسی نوشهر
باغ 2 کم_3.jpg
باغ گیاه‌شناسی نوشهر
باغ 3 کم_4.jpg
باغ گیاه‌شناسی نوشهر
باغ 4 کم_5.jpg
باغ گیاه‌شناسی نوشهر
باغ 5 کم_6.jpg
باغ گیاه‌شناسی نوشهر

شنبه: مقدمات بازگشت/ساحل‌گردی در شب

وسایلمان را برای برگشت جمع کردیم و شام و ناهار فردا را آماده کردیم. نزدیک غروب دوباره به ساحل سیترا رفتیم. باز هم چند فروشنده هندی دیدیم. دریا در شب بزرگ‌تر به نظر می‌آمد و هیبت بیشتری داشت. برادرم در همان تاریکی شب تلاش می‌کرد اسمش را روی ماسه‌ها بنویسد؛ ولی مدام موج‌های دریا نوشته‌اش را پاک می‌کردند تا بالاخره دو سه تا عکس از نوشته‌هایش گرفتیم. چرخ‌وفلک بزرگ از دور با چراغ‌های رنگی معلوم بود. از ساحل به سمت شهربازی رفتیم. کنار شهربازی پر بود از ماشین‌های پارک‌شده و رو‌به‌روی شهربازی پر بود از دکان‌های مختلف: جگرکی، پلوکبابی، فست‌فود، غذای سنتی و سوپرمارکت. جلوی هر دکان چند میز و صندلی بود. بعضی‌شان تخت‌های سنتی بودند و برخی میز و صندلی‌های معمولی. بستنی قیفی و بلال خوردیم. بلالش کبابی نبود؛ انگار بخارپز شده بود و طعمش خیلی مطبوع‌تر از ذرت سوخته بود. به خانه برگشتیم و شام خوردیم.

یک شنبه: مسیر بازگشت

هوا به آزاردهندگیِ موقع رفت نبود؛ خنک بود. در طول راه هم از تماشای مناظر سبزو زیبا لذت بردیم. باز هم به موازات دریا حرکت می‌کردیم. سر راه پر بود از دست‌فروش که محصولات کشاورزی، خوراکی و پوشاک می‌فروختند. از چند تونل طولانی رد شدیم. در طول راه ساندویچ‌هایی را که روز قبل درست کرده بودیم، خوردیم. انبوه درختان ‌کم‌کم جای خود را به تک‌درخت و بوته‌های کوچک می‌دادند.

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر